استادی با شاگردش از باغی میگذشت

استادی با شاگردش از باغی میگذشت.
چشمشان به یک کفش کهنه افتاد،
شاگرد گفت : گمان میکنم این کفشهای کارگری است که در این باغ کار میکند
بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمی شاد شویم.!!!
استاد گفت: چرا برای خنده ی خود او را ناراحت کنیم!
بیا کاری که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین...
مقداری پول درون کفش قرار بده...
شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفی شدند
کارگر برای تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئی درون کفش شد و بعد از وارسی ،پول ها را دید
با گریه ،فریاد زد خدایا شکرت .... خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنی ....
میدانی که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالی و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک می ریخت...
استاد به شاگردش گفت:
همیشه سعی کن برای خوشحالیت ببخشی نه بستانی....




دیدگاه ها (۴)

استاد شهریار:گفته بودم بی تو می میرم ، ولی این بار نهگفته بو...

اگه دیدی آدمی با تنهاییش حال میکنه ! بدون راز قشنگی تو دلش د...

قانعم ... بیشتر از این چه بخواهم از تو؟گاه گاهی که کنارت بنش...

اوفتاد سنگی از بامیبر سر عارف نکونامیگفت : حمد ای خدای بنده ...

اومدن تهمت زدن و گفتند تمامی این مشکلات هازیر سر شما هاست گف...

love Between the Tides

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط