Between ashes and light

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣
part ۶



دقایقی بعد، بقیه‌ی دانش‌آموزان و معلمان رسیدند. میدوریا را به بیمارستان بردند. همه نگران بودند.
اما باکوگو تا لحظه‌ی آخر کنار تختش نشست. هیچ حرفی نزد، فقط دستش را گرفت.

وقتی بالاخره میدوریا چشمانش را باز کرد، لبخند کوچکی زد.
باکوگو نفس راحتی کشید.

میدوریا با صدای ضعیف گفت:
«فکر می‌کردم ازم متنفری...»

باکوگو نگاهش کرد. لبش لرزید.
«من از خودم متنفر بودم، نه از تو...»

سکوتی کوتاه بینشان بود. سپس، برای اولین بار، بدون فریاد، بدون غرور، با صدایی آرام گفت:
«دیگه نذار این اتفاق تکرار بشه، دِکو. چون نمی‌دونم اگه یه بار دیگه از دستت بدم، چی ازم می‌مونه...»



اینم از این پارت.... منتظر نظرات هستم.....
دیدگاه ها (۱۱)

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۷با صدایی آرام گ...

من عاشق بکرومزم 🥹🎀🎀🎀🎀

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part 5او را دید.میدور...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۴بعد، با صدایی ک...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۱۳بود.چشمانش سرخ...

⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣part ۱۵دستش روی سینه‌...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط