Between ashes and light
⏤͟͟͞͞▣ Between ashes and light ⏤͟͟͞͞▣
part ۴
بعد، با صدایی که از اعماق دلش برمیآمد، فریاد زد:
«باکوگو! بالاخره میتونی راحت باشی!»
و پرید.
در همان لحظه، در کلاس، باکوگو روی صندلیاش بیقرار بود. نمیدانست چرا. قلبش تند میزد، بیدلیل. ناگهان صدای جیغی از بیرون آمد، و یکی از دانشآموزان فریاد زد:
«میدوریا از پشتبام پرید!»
دنیا برای باکوگو ایستاد.
بدون حتی فکر کردن، از جا بلند شد، صندلی را واژگون کرد، و از کلاس بیرون دوید.
صداها، فریادها، نگاههای شوکهشده... هیچکدام را نشنید.
فقط صدای قلب خودش را میشنید.
از راهپلهها پایین پرید، کفشهایش روی زمین میلغزید، و وقتی به محوطه رسید، دیگر تردیدی نداشت.
او را دید.
میدوریا در میان باران در حال سقوط بود، چشمانش بسته، چهرهاش آرام، مثل کسی که بالاخره تسلیم شده.
بفرمایید اینم نتیجه😁😁😁😁😁
part ۴
بعد، با صدایی که از اعماق دلش برمیآمد، فریاد زد:
«باکوگو! بالاخره میتونی راحت باشی!»
و پرید.
در همان لحظه، در کلاس، باکوگو روی صندلیاش بیقرار بود. نمیدانست چرا. قلبش تند میزد، بیدلیل. ناگهان صدای جیغی از بیرون آمد، و یکی از دانشآموزان فریاد زد:
«میدوریا از پشتبام پرید!»
دنیا برای باکوگو ایستاد.
بدون حتی فکر کردن، از جا بلند شد، صندلی را واژگون کرد، و از کلاس بیرون دوید.
صداها، فریادها، نگاههای شوکهشده... هیچکدام را نشنید.
فقط صدای قلب خودش را میشنید.
از راهپلهها پایین پرید، کفشهایش روی زمین میلغزید، و وقتی به محوطه رسید، دیگر تردیدی نداشت.
او را دید.
میدوریا در میان باران در حال سقوط بود، چشمانش بسته، چهرهاش آرام، مثل کسی که بالاخره تسلیم شده.
بفرمایید اینم نتیجه😁😁😁😁😁
- ۳.۲k
- ۲۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط