رمان لطفابخند،پارت چهارم:
رمان لطفابخند،پارت چهارم:
+ت...تو...ال...الان چیک...ار کردی؟!
_نه این فقط یه هدیه بود.
گائول از اتفاقی که افتاده بود به شدت اصبی بود و فریادی کشید و گفت:مگه من مال توام یا ما اصلا همو میشناسیم که این کارو کردی؟!.
_من واقعا منظوری نداشتم.این رو به عنوان یه هدیه بهت دادم.
+باشه...باشه...ممنونم؛ولی خواهش میکنم راجعش با هیچکس؛حتی پدرت هم حرف نزن!لطفا.
هوسوک سرش رو به نشونه ی باشه تکون میده و باهم به طرف اتاق آقای جانگ راه میوفتن.گائول باهاش میلرزید که کسی از این قضیه اطلاعی پیدا کنه.علاوه بر اون،تاحالا هیچکس گائول رو نبوسیده بود.
_حالت خوبه؟!چرا رنگ و روت پریده؟!
+هر کسی جای من بود با اون حرکت تو الان سکته زده بود.بخدا من پوستم از پوست تیرانوس کلفت تره.والا (😂 😂 😂 )
هوسوک خیلی خجالت کشیده بود...اون نمیدونست چی بود که انگار توی دلش ریشه میکرد.نمیدونست این عشق سرسریه یا واقعا عاشق گائول شده.گائول وقتی وضعیت هوسوک رو میبینه شونه هاش رو میگیره و نگهش میداره.
+چرا ناراحتی؟
_من واقعا معذرت میخوام.این خواسته ی...آممم...چیز...
+د بگو دیگه!
_این خواسته ی قلبم بود.
+یعنی...تو...عاشق منی؟!
_نمیدونم!لطفا فکرتو درگیرش نکن گائول.من میدونم که منو و تو اصلا همو نمیشناسیم. منم که میخوام برم آمریکا.بنابراین ما اصلا دیگه باهم ارتباطی نداریم.
+ولی تو دوسال دیگه میای جای بایات.
_فکر کنم توهم عاشقم شدی؟درسته؟!
+خب...چیززززز...آره...شدم.
_واقعا؟!وای خدای من!!!
هوسوک از گائول فاصله میگیره و دستشو توی موهاش فرو میکنه.
_خیل خب.شمارمو بهت میدم.ولی کسی خبردار نشه تابه موقعش...ببین...من میترسم قضیه جدی بشه.
+خب مگه بده؟!
_نه ولی...
+ولی نداریم.ما سعی میکنیم جدی بشه...ولی نمیدونم میتونم تا دوسال دیگه تحمل کنم یا نه.
_(بازو های گائول رو میگیره)تا منو داری میتونی هرکاری کنی(عرررررر😳 😢 😭 من جیهوپمو میخواااااام)
گائول سرشو تکون میده و باهم وارد اتاق آقای جانگ شدن.
_______________________
فردا اون روز،هوسوک پرواز داشت.گائول هم برای خداحافظی رفت پیشش.بخاطر ترافیک،گائول کمی دیر رسید.توی اون جمعیت بزور هوسوک رو پیدا کرد.
+هوسوک...باید بری؟!
_آره عزیزم.باهم در ارتباطیم.
+هوسوک وایسا...یه چیزی...
_زود بگو دیرم شد.
+هوسوک...لطفا آب حیات قلبت رو برای من تشنه نگهدار...اونو به هیچکس نده...لطفا...
هوسوک نگاهی پر از عشق به گائول میکنه و سفت بغلش میکنه.
_خداحافظ...خورشید من...♡
هوسوک از بغل گائول بیرون میاد و به سمت گیت پرواز میدوعه. با هر ضربه ی پای هوسوک،اشکهای گائول بیشتر میشد.وقتی دوروبرشو نگاه میکنه،میبینه مردم دورش حلقه زدن.داد میزنه.
+با دیدن ماهی که خورشیدش رو از دست داده،خوشحال میشیدددددد!!!!!.
مردم کم کم از اونجا متفرقه میشن و گائول حرکت میکنه.
+ت...تو...ال...الان چیک...ار کردی؟!
_نه این فقط یه هدیه بود.
گائول از اتفاقی که افتاده بود به شدت اصبی بود و فریادی کشید و گفت:مگه من مال توام یا ما اصلا همو میشناسیم که این کارو کردی؟!.
_من واقعا منظوری نداشتم.این رو به عنوان یه هدیه بهت دادم.
+باشه...باشه...ممنونم؛ولی خواهش میکنم راجعش با هیچکس؛حتی پدرت هم حرف نزن!لطفا.
هوسوک سرش رو به نشونه ی باشه تکون میده و باهم به طرف اتاق آقای جانگ راه میوفتن.گائول باهاش میلرزید که کسی از این قضیه اطلاعی پیدا کنه.علاوه بر اون،تاحالا هیچکس گائول رو نبوسیده بود.
_حالت خوبه؟!چرا رنگ و روت پریده؟!
+هر کسی جای من بود با اون حرکت تو الان سکته زده بود.بخدا من پوستم از پوست تیرانوس کلفت تره.والا (😂 😂 😂 )
هوسوک خیلی خجالت کشیده بود...اون نمیدونست چی بود که انگار توی دلش ریشه میکرد.نمیدونست این عشق سرسریه یا واقعا عاشق گائول شده.گائول وقتی وضعیت هوسوک رو میبینه شونه هاش رو میگیره و نگهش میداره.
+چرا ناراحتی؟
_من واقعا معذرت میخوام.این خواسته ی...آممم...چیز...
+د بگو دیگه!
_این خواسته ی قلبم بود.
+یعنی...تو...عاشق منی؟!
_نمیدونم!لطفا فکرتو درگیرش نکن گائول.من میدونم که منو و تو اصلا همو نمیشناسیم. منم که میخوام برم آمریکا.بنابراین ما اصلا دیگه باهم ارتباطی نداریم.
+ولی تو دوسال دیگه میای جای بایات.
_فکر کنم توهم عاشقم شدی؟درسته؟!
+خب...چیززززز...آره...شدم.
_واقعا؟!وای خدای من!!!
هوسوک از گائول فاصله میگیره و دستشو توی موهاش فرو میکنه.
_خیل خب.شمارمو بهت میدم.ولی کسی خبردار نشه تابه موقعش...ببین...من میترسم قضیه جدی بشه.
+خب مگه بده؟!
_نه ولی...
+ولی نداریم.ما سعی میکنیم جدی بشه...ولی نمیدونم میتونم تا دوسال دیگه تحمل کنم یا نه.
_(بازو های گائول رو میگیره)تا منو داری میتونی هرکاری کنی(عرررررر😳 😢 😭 من جیهوپمو میخواااااام)
گائول سرشو تکون میده و باهم وارد اتاق آقای جانگ شدن.
_______________________
فردا اون روز،هوسوک پرواز داشت.گائول هم برای خداحافظی رفت پیشش.بخاطر ترافیک،گائول کمی دیر رسید.توی اون جمعیت بزور هوسوک رو پیدا کرد.
+هوسوک...باید بری؟!
_آره عزیزم.باهم در ارتباطیم.
+هوسوک وایسا...یه چیزی...
_زود بگو دیرم شد.
+هوسوک...لطفا آب حیات قلبت رو برای من تشنه نگهدار...اونو به هیچکس نده...لطفا...
هوسوک نگاهی پر از عشق به گائول میکنه و سفت بغلش میکنه.
_خداحافظ...خورشید من...♡
هوسوک از بغل گائول بیرون میاد و به سمت گیت پرواز میدوعه. با هر ضربه ی پای هوسوک،اشکهای گائول بیشتر میشد.وقتی دوروبرشو نگاه میکنه،میبینه مردم دورش حلقه زدن.داد میزنه.
+با دیدن ماهی که خورشیدش رو از دست داده،خوشحال میشیدددددد!!!!!.
مردم کم کم از اونجا متفرقه میشن و گائول حرکت میکنه.
۸۶.۵k
۱۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.