رمان لطفابخند،پارت پنجم:
رمان لطفابخند،پارت پنجم:
گائول بعداز رفتن هوسوک انگار افسردگی گرفته بود.حتی تهیونگ شاد و به قول یونا؛دوست گائول توی شرکت،پیش فعال،نمیتونست گائول رو بخندونه.اون فقط برای دوسال دیگه لحظه شماری میکرد تا هوسوک...یا بهتر بگم...دلیل خنده هاش بیاد.
*یک سال و سه ماه بعد*
تا اومدن هوسوک فقط چند ماه مونده بود و گائول تقریبا خوشحال بود.چرا تقریبا؟!چون...آقای جانگ سرطان مغز استخوان گرفته بود.اون تحت شیمی درمانی بود؛ولی بخاطر اوضاع بد زندگیش،حالش روز به روز بدتر میشد.یه روز که گائول به دیدن آقای جانگ رفته بود،اون به گائول حرفهای محرمانه ای زد.
÷دخترم.میخواستم حقیقتی رو بهت بگم.
+بفرمائید.
÷پسرم هوسوک(گائول استرس میگیره)یک تصادف خیلی بدی کرد.ولی حالش خوبه نگران نباش...ولی اون...افسردگی شدید گرفته.
گائول باشنیدن حرف آقای جانگ سنگ کپ میکنه.
+خب...از دست من چه کاری برمیاد؟
÷میخوام بعداز من برای اون از یک دوست فراتر باشی.اون روز وقتی دیر به اتاق من اومدین،من دوربینای شرکت رو چک کردم و متوجه رابطتون شدم.
+نه نه.ما اصلا باهم رابطه نداریم!
÷به هرحال...من میخوام تو و پسرم تاابد باهم باشین.
گائول از حرفای آقای جانگ حسابی خجالت میکشه و لب پائینش رو گاز میگیره.
+اما...!
÷امااگر نداریم!این یه خواهشه.
+چشم...آقای جانگ.(😔 )
روز بعد این اتفاق،گائول به خونه ی تهیونگ رفته بود که یونگی هم اونجا بود.بعد ازنیم ساعت که رسید،از بیمارستان بهش زنگ زدن و گفتن که آقای جانگ تمام کرده.همونطور که به روبه روش خیره بود،گوشی از دستش افتاد و اشکاش دونه دونه روی گونش رو نوازش میکرد.
×گائول؟!چیشد یهویی؟!
گائول رو یونگی بغل گرفت و رفتن سوار ماشین تهیونگ شدن.توی بیمارستان که رفتن گائول به سمت پزشک معالج آقای جانگ رفت که اون...سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد):
بعد از این اتفاق یه روز که گائول با بی حالی و غم به شرکت رفت،همهمه ی شدیدی بود.رفت سمت یونا از ازش پرسید چیشده.
¥پسر آقای جانگ اون وسطه.چرا هرچی بهت زنگ میزنه جواب نمیدی؟!
یونا داد میزنه و میگه:گائول اومدش!!!
تمام کارکنان کنار میرن و گائول هوسوک رو میبینه.گائول با دیدن هوسوک قلبش درد میگیره.اون واقعا جذاب شده بود.موهای مشکل کرمی قهوه ای.کت و شلوار مشکی.پیراهن سفید که گذاشته بودش توی شلوارش و به جذابیتش 100برابر اضافه میکرد.ولی فقط یه چیز تغییر کرده بود...خنده ی جذاب و دندون نماش...که گائول مسئول بوجود آوردن اون رو روی لبهای هوسوک داشت...این مسئولیت سنگینی بود.
_چرا جواب تلفنم رو نمیدی؟!هاااان؟!
+ببخشید سونبه.
هوسوک با قدم های بلند و محکم به سمت گائول میاد.موهاشو میگیره و میکشه و به دیوار میچسبونتش و خودشو بهش میچسبونه.جیغ همه هوا.
_آینده ی آخرته...گربه کوچولو...!
گائول بعداز رفتن هوسوک انگار افسردگی گرفته بود.حتی تهیونگ شاد و به قول یونا؛دوست گائول توی شرکت،پیش فعال،نمیتونست گائول رو بخندونه.اون فقط برای دوسال دیگه لحظه شماری میکرد تا هوسوک...یا بهتر بگم...دلیل خنده هاش بیاد.
*یک سال و سه ماه بعد*
تا اومدن هوسوک فقط چند ماه مونده بود و گائول تقریبا خوشحال بود.چرا تقریبا؟!چون...آقای جانگ سرطان مغز استخوان گرفته بود.اون تحت شیمی درمانی بود؛ولی بخاطر اوضاع بد زندگیش،حالش روز به روز بدتر میشد.یه روز که گائول به دیدن آقای جانگ رفته بود،اون به گائول حرفهای محرمانه ای زد.
÷دخترم.میخواستم حقیقتی رو بهت بگم.
+بفرمائید.
÷پسرم هوسوک(گائول استرس میگیره)یک تصادف خیلی بدی کرد.ولی حالش خوبه نگران نباش...ولی اون...افسردگی شدید گرفته.
گائول باشنیدن حرف آقای جانگ سنگ کپ میکنه.
+خب...از دست من چه کاری برمیاد؟
÷میخوام بعداز من برای اون از یک دوست فراتر باشی.اون روز وقتی دیر به اتاق من اومدین،من دوربینای شرکت رو چک کردم و متوجه رابطتون شدم.
+نه نه.ما اصلا باهم رابطه نداریم!
÷به هرحال...من میخوام تو و پسرم تاابد باهم باشین.
گائول از حرفای آقای جانگ حسابی خجالت میکشه و لب پائینش رو گاز میگیره.
+اما...!
÷امااگر نداریم!این یه خواهشه.
+چشم...آقای جانگ.(😔 )
روز بعد این اتفاق،گائول به خونه ی تهیونگ رفته بود که یونگی هم اونجا بود.بعد ازنیم ساعت که رسید،از بیمارستان بهش زنگ زدن و گفتن که آقای جانگ تمام کرده.همونطور که به روبه روش خیره بود،گوشی از دستش افتاد و اشکاش دونه دونه روی گونش رو نوازش میکرد.
×گائول؟!چیشد یهویی؟!
گائول رو یونگی بغل گرفت و رفتن سوار ماشین تهیونگ شدن.توی بیمارستان که رفتن گائول به سمت پزشک معالج آقای جانگ رفت که اون...سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد):
بعد از این اتفاق یه روز که گائول با بی حالی و غم به شرکت رفت،همهمه ی شدیدی بود.رفت سمت یونا از ازش پرسید چیشده.
¥پسر آقای جانگ اون وسطه.چرا هرچی بهت زنگ میزنه جواب نمیدی؟!
یونا داد میزنه و میگه:گائول اومدش!!!
تمام کارکنان کنار میرن و گائول هوسوک رو میبینه.گائول با دیدن هوسوک قلبش درد میگیره.اون واقعا جذاب شده بود.موهای مشکل کرمی قهوه ای.کت و شلوار مشکی.پیراهن سفید که گذاشته بودش توی شلوارش و به جذابیتش 100برابر اضافه میکرد.ولی فقط یه چیز تغییر کرده بود...خنده ی جذاب و دندون نماش...که گائول مسئول بوجود آوردن اون رو روی لبهای هوسوک داشت...این مسئولیت سنگینی بود.
_چرا جواب تلفنم رو نمیدی؟!هاااان؟!
+ببخشید سونبه.
هوسوک با قدم های بلند و محکم به سمت گائول میاد.موهاشو میگیره و میکشه و به دیوار میچسبونتش و خودشو بهش میچسبونه.جیغ همه هوا.
_آینده ی آخرته...گربه کوچولو...!
۹۶.۷k
۱۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.