مثلا فکرکن...👌🍀❤
مثلا فکرکن...👌🍀❤
تو از آن پسرهای روستایی بودی که به زور سیکل گرفته بودند،
از آنهایی که هرروز با پدرشان میروند سر مزرعه
و گاو آهن را دورتادور زمین میچرخانند.
از همان پسرهای خوش قد و بالای ده که خان روستا دلش میخواهد دخترش را به او بدهد.
من هم نوهی صاحب مزرعهی کناریتان باشم
که هرروز موهای بافته شدهام را زیر چادر گلگلی صورتی و سفیدم پنهان میکنم
و میآیم سرزمین برای آقاجانم کیک گردویی یا غذا میآورم.
و در همان اولین روز تابستانی که من به زمین آقاجان سر میزنم،
مهرم در دلت خانه میکند و بعد از آن هم مهر تو به دل من میافتد.
مثلا فکرکن هردو توی یک روستای کوچک زندگی میکنیم
که نهایت فاصلهیمان از هم پنج، شش خانه است
نه چندصد کیلومتر
و اگر خیلی طول بکشد که هم را نبینیم نهایت یک شبانه روز میشود
آن هم وقتی که تو خیلی خسته از سرمزرعه
به خانهتان میروی و خوابت میبرد،
نه مثل این روزها که حتی به صد روز هم میرسد ندیدنمان.
حتما اگر در آن روزها بودیم،
من توی نامههایی کاغذی که زیر گلدان شمعدانی طاقچهی اتاقم
میگذاشتی مخاطبِ دلبرک گفتنهای تو میشدم
و تو در تکه کاغذی که چهار لایه تا شده بود
و توی بقچهی نان خانگی که پشت پنجرهی اتاقت میگذاشتم
مخاطبِ استاد و سردار گفتنهای من میشدی.
میدانی، خیلی زیباتر میشد اگر تو یک پسر روستایی کشاورز بودی
و من دختری در مزرعهی پدربزرگم.../
این فاصلهی شهرها و تکنولوژی و آرزوهای بزرگ شهری،
سهمی از تو برای من نگذاشته است...📷📸
#عشقولوژی
تو از آن پسرهای روستایی بودی که به زور سیکل گرفته بودند،
از آنهایی که هرروز با پدرشان میروند سر مزرعه
و گاو آهن را دورتادور زمین میچرخانند.
از همان پسرهای خوش قد و بالای ده که خان روستا دلش میخواهد دخترش را به او بدهد.
من هم نوهی صاحب مزرعهی کناریتان باشم
که هرروز موهای بافته شدهام را زیر چادر گلگلی صورتی و سفیدم پنهان میکنم
و میآیم سرزمین برای آقاجانم کیک گردویی یا غذا میآورم.
و در همان اولین روز تابستانی که من به زمین آقاجان سر میزنم،
مهرم در دلت خانه میکند و بعد از آن هم مهر تو به دل من میافتد.
مثلا فکرکن هردو توی یک روستای کوچک زندگی میکنیم
که نهایت فاصلهیمان از هم پنج، شش خانه است
نه چندصد کیلومتر
و اگر خیلی طول بکشد که هم را نبینیم نهایت یک شبانه روز میشود
آن هم وقتی که تو خیلی خسته از سرمزرعه
به خانهتان میروی و خوابت میبرد،
نه مثل این روزها که حتی به صد روز هم میرسد ندیدنمان.
حتما اگر در آن روزها بودیم،
من توی نامههایی کاغذی که زیر گلدان شمعدانی طاقچهی اتاقم
میگذاشتی مخاطبِ دلبرک گفتنهای تو میشدم
و تو در تکه کاغذی که چهار لایه تا شده بود
و توی بقچهی نان خانگی که پشت پنجرهی اتاقت میگذاشتم
مخاطبِ استاد و سردار گفتنهای من میشدی.
میدانی، خیلی زیباتر میشد اگر تو یک پسر روستایی کشاورز بودی
و من دختری در مزرعهی پدربزرگم.../
این فاصلهی شهرها و تکنولوژی و آرزوهای بزرگ شهری،
سهمی از تو برای من نگذاشته است...📷📸
#عشقولوژی
۱۳.۵k
۱۰ خرداد ۱۴۰۰