ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه

ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه؛
تا دهنشو باز میکرد آب میرفت تو دهنش، و نمیتونست بگه.
دست کردم تو آکواریوم درش آوردم. شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن. دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو. اینقدر بالا پایین پرید، خسته شد خوابید. دیدم بهترین موقعه تا خوابه دوباره بندازمش تو آب. ولی الان چند ساعته بیدار نشده. یعنی فکر کنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو، قهر کرده خودشو زده به خواب...!
دیدگاه ها (۱۶۳)

در ساحل ماسه ای با خدا قدم میزدمبه پشت سرم نگاه کردمجاهایی ک...

آدم برفی ها هم ... دست خالی از دنیا می روند ! این را از کلاه...

هیچ عیبی ندارد.... حالم را نپرس... نباش....نیا..... نمان.......

زندگی ست دیگر...همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست ،همه سازهایش ...

جیمین فیک زندگی پارت ۹۳#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط