همه بت هایم را می شکنم
همه بت هایم را می شکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدن ساز و سرود من
همه بت هایم را می شکنم ..
تا راه بی پایان غزلم، از سنگفرش بتهایی که در معبد
سنایششان چو عودی در اتش سوخته ام تو را
به نهانگاه درد من آویزد..
گر چه انسانی را در خود کشته ام
گر چه انسانی را در خود زاده ام
گر چه در سکوت درد بار خود مرگ و زندگی را شناخته ام
اما میان این هر دو ،شاخه جدا مانده من !..
میان این هر دو ،من لنگر پر رفت و آمد درد تلاش
بی توقف خویشم ..
و عشقم قفسی است، از پرنده خالی، افسرده و ملول ،در مسیر
توفان تلاشم، که بر درخت خشک بهت من آویخته مانده است
و با تکان سرسامی خاطره خیزش ،
سرداب مرموز قلبم را از زوزه های مبهم دردی کشنده می آکند،
اما
اما نیم شبی من خواهم رفت ،ازدنیایی که مال من نیست
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته اند
و تو آنگاه خواهی دانست ..خون سبز من
خواهی دانست که جای چیزی در وجود تو خالیست
و تو آنگاه خواهی دانست
پرنده کوچک قفس خالی و منتظر من
خواهی دانست
که تنها مانده ای
با روح خودت
و بی کسیت را دردناکتر خواهی چشید زیر دندان غمت
غمی که من می برم
غمی که من می چشم
دیگر آن زمان گذشته است که من از درد جانگزایی که
هستم به صورتی دیگر در آیم ،
و در مقطع روحی که
شقاوتهای نادانی آن را ز هم دریده است
بهبود یابد..
دیگر آن زمان گذشته است ..و من
جاودانه به صورت دردی که زیر پوست تست مسخ گشته ام ..
انسانی را در خود کشته ام
انسانی را در خود زا ده ام
و در سکوت درد بار خود مرگ و زندگی را شناختم ..
اما میان این هر دو ،من، لنگر پررفت و آمد دردی
بیش نبودم، درد مقطع روحی که شقاوتهای
نادانی آن را زهم دریده است ..
تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم در می یابم دیری است
که مرده ام
چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره تو سردتر می یابم ..
از پیشانی خاطره تو ای یار !
ای شاخه جدامانده من !
مرا به پیش خودت ببر سردار رویایی خوابهای سپید من
مرا به پیش خودت ببر ...
#احمد_شاملو #غمگین #شعر #پست
#پست_جدید #شاعر
#دکلمه #شاملو
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدن ساز و سرود من
همه بت هایم را می شکنم ..
تا راه بی پایان غزلم، از سنگفرش بتهایی که در معبد
سنایششان چو عودی در اتش سوخته ام تو را
به نهانگاه درد من آویزد..
گر چه انسانی را در خود کشته ام
گر چه انسانی را در خود زاده ام
گر چه در سکوت درد بار خود مرگ و زندگی را شناخته ام
اما میان این هر دو ،شاخه جدا مانده من !..
میان این هر دو ،من لنگر پر رفت و آمد درد تلاش
بی توقف خویشم ..
و عشقم قفسی است، از پرنده خالی، افسرده و ملول ،در مسیر
توفان تلاشم، که بر درخت خشک بهت من آویخته مانده است
و با تکان سرسامی خاطره خیزش ،
سرداب مرموز قلبم را از زوزه های مبهم دردی کشنده می آکند،
اما
اما نیم شبی من خواهم رفت ،ازدنیایی که مال من نیست
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته اند
و تو آنگاه خواهی دانست ..خون سبز من
خواهی دانست که جای چیزی در وجود تو خالیست
و تو آنگاه خواهی دانست
پرنده کوچک قفس خالی و منتظر من
خواهی دانست
که تنها مانده ای
با روح خودت
و بی کسیت را دردناکتر خواهی چشید زیر دندان غمت
غمی که من می برم
غمی که من می چشم
دیگر آن زمان گذشته است که من از درد جانگزایی که
هستم به صورتی دیگر در آیم ،
و در مقطع روحی که
شقاوتهای نادانی آن را ز هم دریده است
بهبود یابد..
دیگر آن زمان گذشته است ..و من
جاودانه به صورت دردی که زیر پوست تست مسخ گشته ام ..
انسانی را در خود کشته ام
انسانی را در خود زا ده ام
و در سکوت درد بار خود مرگ و زندگی را شناختم ..
اما میان این هر دو ،من، لنگر پررفت و آمد دردی
بیش نبودم، درد مقطع روحی که شقاوتهای
نادانی آن را زهم دریده است ..
تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم در می یابم دیری است
که مرده ام
چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره تو سردتر می یابم ..
از پیشانی خاطره تو ای یار !
ای شاخه جدامانده من !
مرا به پیش خودت ببر سردار رویایی خوابهای سپید من
مرا به پیش خودت ببر ...
#احمد_شاملو #غمگین #شعر #پست
#پست_جدید #شاعر
#دکلمه #شاملو
۹.۹k
۲۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.