مادرم گفت:بهتری؟ فقط نگاهش کردم.همیشه زیبا بود.آنقدر که ه
مادرم گفت:بهتری؟ فقط نگاهش کردم.همیشه زیبا بود.آنقدر که همیشه فقط دلم میخواست نگاهش کنم. به خاطر من آمده بود؟آن هم در خانه ای که قسم خورده بود، دیگر پایش رانگذارد؟ پس دوستم داشت.مثل وقتی کوچک بودم و او شاد بود و امیدوار.از صبح تا شب، پشت ماشین تایپ قدیمی، مینشست و مینوشت.انگشتهایش، بر دگمه های حروف ماشین تایپ، نوک میزدند.پرندگان بازیگوشی بودند که کلمه می دانستند.چه چیزی پرندگان را از انگشتان این زن ، فراری داد؟ شاید هیچ.مگر جبر روزگار.بعد از انقلاب، خانه نشین شد.دیگر کتابهایش چاپ نمیشدند.رمان انجماد را که تازه چاپ کرده بود، جلوی من، تکه تکه کرد.ماشین تایپ قدیمی را در انبار گذاشت و از صبح تاشب ،مثل یک کبوترکوچک، پشت پنجره مینشست و به باغچه مرده ی خانه، خیره میشد.این زن ، مادر من بود.زیبا، باهوش و شکننده که ناگهان حس کرد به کنیزی در خانه بدل شده است.همه میرفتند و میامدند و رشد میکردند و او رخت میشست، لباس میدوخت،در صف نان، بن و کوپن می ایستاد و کم کم محو میشد.تا یکروز تصمیم گرفت به امامزاده داودبرود.نذری داشت و همان نذر، آنجا مقیمش کرد.اتاقی اجاره کرد که مدتی تنها باشد و چون پدر عاشقش بود و نمیگذاشت، از او جدا شد.حالا به خاطر دخترش، برگشته بود.گفت:دنیا صبر نمیکنه ما حقمونو بگیریم.باید بری دنبالش.اگه چیزی رو میخوای، باید تا تهش بری.در آغوشش گریه کردم.بوی مادر میداد.سرم را نوازش کردوگفت:وقتی ماجرا رو شنیدم، فقط به یه چیز فکر کردم.دخترم فقط یه بار زندگی میکنه.حقشه این یه بار اونجوری که میخواد باشه.حتی اگه مجبور شه بجنگه.نسل من خسته شد.گوشه ی خونه نشست.تو باید خودت بری دنبال معجزه.اگه دوسش داری برو بوسنی !از چی میترسی؟ راست میگفت:مگر چیزی هم مانده بود که ازدست بدهم؟عصر آن روزحراست جلویم را گرفت: ورودممنوعه! گفتم :پس یا ماشه رو بکش یا منو کتک بزن.نمیزنی؟دستای تو غیرت ندارن! حاجی ترسیده بود.انگار میخواست به جای من، تمام دشمنانش را دم در ببیند.با دو محافظ آمد.خنده ام گرفت.یعنی آنقدرمیترسید که دربرابر دخترکی با دست خالی، به محافظ احتیاج داشت؟به او خیره شدم و گفتم :شما فرستادینش.ویزا میخوام با آدرس دقیق.مگه با شما حرف نمیزنم.چرا زمینو نگاه میکنید؟گفت:اگه محرم حاج علی نبودی میدونی کجا میفرستادمت؟گفتم بفرست.ولی اول آدرس و تلفن!شما زن عاشق ندیدی نه؟از هرسربازی خطرناکتره!یک لحظه بعد،گوشی تلفن دستم بود.علی آنسوی خط... گفتم،قهرمان،دارم میام اونجا!گفت:بت دروغ گفتن... من دارم میام.بهشون نگو.فرار میکنم.فقط تو هیچی نگو!بات تماس میگیرم.قول خانمم؟...
ادامه دارد...
#چیستایثربی
#داستان_پستچی
قسمت_چهاردهم
ادامه دارد...
#چیستایثربی
#داستان_پستچی
قسمت_چهاردهم
۱.۱k
۱۱ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.