بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شو
بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمیشود! صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف میکرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا، برای یک لحظه خشکم زد! ما خانوادهی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمیبوسیم، بغل نمیکنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم! اما خانوادهی شوهرم اینجوری نبودن، در میزدند و میآمدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف میزدند؛ قربون صدقه هم میرفتند و قبیلهای بودند! برای همین هم شوهرم نمیفهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار میکرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم! خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم... چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر میرسید! شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمانها چای بریزد و اخمهای درهم رفتهی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلتها رو برای فردا هم درست میکردم! گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟!!! در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم ! پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کِز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانهی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت... پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست میکردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: "نکنه وقتی با شوهرم حرف میزدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟" از تصورش مهره های پشتم تیر میکشد و دردی مثل دشنه در دلم مینشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟! آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر میدارم. یک قطره روغن میچکد توی ظرف و جلز محزونی میکند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: "من آدم زمختی هستم". زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظهها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترینها! حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانهی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابهای که بوی کتلت میداد، آه بکشم؟ آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو میآمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه... میوه داشتیم یا نه... همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت که: "نون خوب خیلی مهمه". من این روزها هر قدر بخوام میتونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی میداد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو میفهمی...!
۱.۸k
۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.