یِ خراش اضافه شد بِ روح خط خطی شدش، برگشته بود بِ تاریکی،
یِ خراش اضافه شد بِ روح خط خطی شدش، برگشته بود بِ تاریکی، دیگ طوسی نبود، آدمارم دیگ سفید نمیدید، همشون تاریک بودن، دلش میگرفتُ تنگ میشد ولی انگار لیدوکائین خالی کرده بودن روش، آخه دیگه حس نداش، نه اینکه از کار وایسته، فقط درد پمپاژ میکرد، درد جاری میشد تو رگایِ آبیُ بنفشش کِ رنگ درد میگرفت.
حالش خوبِ بود؟ اخه اشکای گاهُ بی وسطِ روز اینو نمیگفتن،آغوش تاریکِ هیچ آدمی وقتی خورشید وسط اسمون بودُ گاهی پشت ابر باز نبود براش، روزارُ بیخیال میشیم شبا دیگ خوب بود؟
شبادیگ چیزیو حس نمیکرد زیادی از حد تاریکیِ همچیو تو تاریکی شب حل میکردُ خیالُ بازم خیالا یِ مغزُ تا مرز انفجا پیش میبردن،..
گم میشد لابِ لای افکار خاک خوردش، هوا روشن میشدُ هنوزم گم بود گم...
mohy••
○●
حالش خوبِ بود؟ اخه اشکای گاهُ بی وسطِ روز اینو نمیگفتن،آغوش تاریکِ هیچ آدمی وقتی خورشید وسط اسمون بودُ گاهی پشت ابر باز نبود براش، روزارُ بیخیال میشیم شبا دیگ خوب بود؟
شبادیگ چیزیو حس نمیکرد زیادی از حد تاریکیِ همچیو تو تاریکی شب حل میکردُ خیالُ بازم خیالا یِ مغزُ تا مرز انفجا پیش میبردن،..
گم میشد لابِ لای افکار خاک خوردش، هوا روشن میشدُ هنوزم گم بود گم...
mohy••
○●
۱۵.۷k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۰