داستان پندآموز

#داستان پندآموز

دیروز به #مادرم زنگ زدم،
بعد از #مرگش تلفن ثابت خانه‌اش را جمع نکردیم ... نمی‌خواهم ارتباطمان قطع شود. هروقت دلم هوایش را می‌کند بهش زنگ می‌زنم... تلفنش بوق می‌زند ... بوق می‌زند ... بوق می‌زند ...
وقتی جواب نمی‌دهد با خودم فکر می‌کنم یا برای خرید رفته بیرون یا خانه همسایه است... الان چند سال می‌شود هروقت دلم هوایش را می‌کند دوباره زنگ می‌زنم.
شماره "بیرون" را هم ندارم زنگ بزنم بگویم:
"به مادرم بگید بیاد خونه‌اش، دلم براش تنگ شده!"

دوست من اگر مادر تو هنوز خانه است و نرفته "بیرون" ... امروز بهش زنگ بزن ...
برو پیشش ... باهاش حرف بزن ... یک عالمه بوسش کن ... صورتتو بچسبون به صورتش ... محکم بغلش کن... بگو که دوستش داری ... وگرنه وقتی بره" بیرون" خیلی باید دنبالش بگردی ...
باور کنید " #بیرون" شماره ندارد ...

#پرویز_پرستویی
دیدگاه ها (۴)

نوشته بود #اتش نشان هابه #بهشت نمیروند انها میروند #جهنم آتش...

#ختم_نادعلی✍ جهت حل هر مشڪلهفت بار 《نادِعَلی》 بخوانیدحل خوا...

#غیبت...

امام_علی(علیه السلام):در شگفتم از کسی که از غذای #فاسد به خا...

نام فیک:عشق مخفیPart: 14*سه سال بعد*(الان ات ۲۰ سالشه و جیمی...

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

عشق غیر منتظره پارت14/5

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط