همه چیز از یک کولر شروع شد!
همه چیز از یک کولر شروع شد!
بیست سال پیش بود. خرما پزان بود. رفتم روی پشت بام تا کولر را درست کنم. نه پوشال داشت نه تسمه. تازه آبش هم قطع بود. از روی پشت بام حیاط را نگاه کردم و رو به برادرم گفتم خرابه ! گفت چی؟ هنوز گفتم کولر یک هو دیدم دختر همسایه مان میگوید عباس آقا یه یالله هم بگید بد نیست ها! سرم را انداختم پایین. پوشال و تسمه خریدم و آمدم. وقتی همه را نصب کردم دوباره از بالا داد زدم آب را بزن. برادرم گفت آب قطعه! دوباره دختر همسایمان که باز هم توی حیاط بود و من ندیده بودمش گفت عباس آقا یه اِهنی اُهُنی هم بد نیست ها ! سرم را انداختم پایین و رفتم. آنقدر زنگ زدیم به اداره آب که بیاید و آبمان را وصل کند تا بالاخره آمد. آب که وصل شد رفتم روی پشت بام و گفتم آب را بزن! هنوز برادرم جواب نداده بود که دختر همسایمان گفت بازم شما عباس آقا؟ آب را زد و تا آمدم در کولر را ببندم که از دستم سر خورد و افتاد توی حیاط همسایه مان. رفتم پایین تا در کولر را از خانه امیرخان بگیرم، دیدم دختر همسایه مان، چادر سفید به سر با در کولر ویک کاسه آش نذری پشت در خانه مان است ! گفت: عباس آقا در کولرتان افتاده بود منزل ما، این آش هم به سلامتی وصل شدن آب منزلتان است! اصلا جو من را گرفت و رفتم داخل خانه و به مادرم گفتم، با این اتفاق عشقی که بین من و دختر همسایه رخ داد، باید بروی خاستگاری!
خلاصه با یک تسمه و پوشال کولر افتادیم در دام ازدواج. روز خاستگاری به پاس تشکرم از کولر،اندازه تاریخ تولد عروس خانوم کولر مهریه اش کردم آنهم از نوع گازیش! پدرم که خیلی مشتاق دیدار نوه هایش بود، هی گفت بچه بیاور و من هم که کلا آدم جو گیر بودم، چهارده فرزند آوردم تا هم آن سنت دیرینه چهارده فرزندی را کلید زده باشم و هم پدرم را به آرزویش برسانم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا دوباره تابستان شد و هوا خرما پزان ! کولرمان هم خراب بود و دوباره همان آش و همان کاسه. از روی پشت بام داد زدم که آب را بزن! پسرم گفت آب قطع است! همان موقع یکی از همسایه هایمان روی پشت بام آمد و گفت: اِوا عباس آقا اگه زحمتتان نیست کولر ما را هم درست کنید! به او گفتم که از پایین میگویند آب قطع است! ولی من که حسابی آدم جوگیری بودم، کولرشان را درست کردم. درگیر کولر همسایمان بودم که پاک از کولر خودمان فراموشم شده بود. ناگهان ایال آمد و روی پشت بام ما را درحال کولر درست کردن دید! نمیدانم چرا به همسایمان پرید و شروع کردند به گیس و گیس کشی! خلاصه همبندی عزیز سرت را درد نیاورم. رفت و از من شکایت کرد و مهریه اش را اجرا گذاشت و طلاقش را گرفت. تا الان حدود چهارصدتا کولر گازی خریده ام و برای مهریه اش داده ام. هنوز نهصد و خورده ایش مانده و من هم توی این زندان گیر کرده ام. الان که خوب فکر میکنم میبینم آن زمان ها واقعا آب قطع بود ها و من گوش ندادم !
راستی این زندان کولر ندارد ؟ آخر هوا خرما پزان است !
ایمان وزان
بیست سال پیش بود. خرما پزان بود. رفتم روی پشت بام تا کولر را درست کنم. نه پوشال داشت نه تسمه. تازه آبش هم قطع بود. از روی پشت بام حیاط را نگاه کردم و رو به برادرم گفتم خرابه ! گفت چی؟ هنوز گفتم کولر یک هو دیدم دختر همسایه مان میگوید عباس آقا یه یالله هم بگید بد نیست ها! سرم را انداختم پایین. پوشال و تسمه خریدم و آمدم. وقتی همه را نصب کردم دوباره از بالا داد زدم آب را بزن. برادرم گفت آب قطعه! دوباره دختر همسایمان که باز هم توی حیاط بود و من ندیده بودمش گفت عباس آقا یه اِهنی اُهُنی هم بد نیست ها ! سرم را انداختم پایین و رفتم. آنقدر زنگ زدیم به اداره آب که بیاید و آبمان را وصل کند تا بالاخره آمد. آب که وصل شد رفتم روی پشت بام و گفتم آب را بزن! هنوز برادرم جواب نداده بود که دختر همسایمان گفت بازم شما عباس آقا؟ آب را زد و تا آمدم در کولر را ببندم که از دستم سر خورد و افتاد توی حیاط همسایه مان. رفتم پایین تا در کولر را از خانه امیرخان بگیرم، دیدم دختر همسایه مان، چادر سفید به سر با در کولر ویک کاسه آش نذری پشت در خانه مان است ! گفت: عباس آقا در کولرتان افتاده بود منزل ما، این آش هم به سلامتی وصل شدن آب منزلتان است! اصلا جو من را گرفت و رفتم داخل خانه و به مادرم گفتم، با این اتفاق عشقی که بین من و دختر همسایه رخ داد، باید بروی خاستگاری!
خلاصه با یک تسمه و پوشال کولر افتادیم در دام ازدواج. روز خاستگاری به پاس تشکرم از کولر،اندازه تاریخ تولد عروس خانوم کولر مهریه اش کردم آنهم از نوع گازیش! پدرم که خیلی مشتاق دیدار نوه هایش بود، هی گفت بچه بیاور و من هم که کلا آدم جو گیر بودم، چهارده فرزند آوردم تا هم آن سنت دیرینه چهارده فرزندی را کلید زده باشم و هم پدرم را به آرزویش برسانم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا دوباره تابستان شد و هوا خرما پزان ! کولرمان هم خراب بود و دوباره همان آش و همان کاسه. از روی پشت بام داد زدم که آب را بزن! پسرم گفت آب قطع است! همان موقع یکی از همسایه هایمان روی پشت بام آمد و گفت: اِوا عباس آقا اگه زحمتتان نیست کولر ما را هم درست کنید! به او گفتم که از پایین میگویند آب قطع است! ولی من که حسابی آدم جوگیری بودم، کولرشان را درست کردم. درگیر کولر همسایمان بودم که پاک از کولر خودمان فراموشم شده بود. ناگهان ایال آمد و روی پشت بام ما را درحال کولر درست کردن دید! نمیدانم چرا به همسایمان پرید و شروع کردند به گیس و گیس کشی! خلاصه همبندی عزیز سرت را درد نیاورم. رفت و از من شکایت کرد و مهریه اش را اجرا گذاشت و طلاقش را گرفت. تا الان حدود چهارصدتا کولر گازی خریده ام و برای مهریه اش داده ام. هنوز نهصد و خورده ایش مانده و من هم توی این زندان گیر کرده ام. الان که خوب فکر میکنم میبینم آن زمان ها واقعا آب قطع بود ها و من گوش ندادم !
راستی این زندان کولر ندارد ؟ آخر هوا خرما پزان است !
ایمان وزان
۹۱۴
۲۴ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.