رمان خانواده باحال ما پارت ۱۶
گوشیو قط کردمو به تاکسی تلفن کردمو تا ۱۰ دقیقه ی دیگه اینجا هست خودمو مرتب کردم و منتظر تاکسی شدم ، سوار تاکسی شدمو مقصدمو بهش گفتم و راه افتاد
*********************************
خونه کونیکیدا "از زبون راوی"
چویا داشت با گوشیش ور میرفت گین هم که داخل اتاقش بود نفس عمیقی کشیدم با حرف زدن تو خواب دازای سرمو بلند کردم رفتم سمتش که بهتر بشنوم دازای تو خواب گفت: چویااااا همیشه بدنت رو فورمه و قشنگ منو به خودت جذب میکنی چشای چویا گشاد شده بود ازین حرفش زیر لبی گفت: این داره چی میگه یعنی داره چه خوابی میبینه ○-○
دوباره حرف زدو گفت:چویا چقد پاهات نرمه وقطی نازش میکنم حس خیلی خوبی بهم دست میده تو با اون پاهای نه چاقت و نه لاغرت منو دیوونه ی خودش میکنه عشقم... هه...م.. بقیش و دیگه چرت و پرت میگفت چویا جا خشک کرده بود نمی دونست چیکار کنه گونه هاش سرخ به سرخی البالو شده بود کمی هم ابرو هاش بهم گره خورد لیوان آبی که روی میز بود رو گرفت و پرت کرد رو دازای دازای مثل وزق بلند شد گفت:چی شده زلزله اومده چویا با اون سرخی و عصبانیتش گفت:چی شده الهی که زلزله میومد این خونه رو سرمون خراب میشد من از دست تو راحت میشدم دازای ابروهاش بهم گره خورده بود و دست راستش مشت شده بود با این حرف چویا
چویا در ادامه داد میزدو بهش گفت:تو چرا انقد منحرفی دازای هاااا یعنی وقتی که خوابی ام نمیتونم از دستت یکم آرامش بگیرم هااا 😬😡
چویا از سرخی گونش داشت دیگه آتیش در میاورد دازای هیچ حرفی نزد بلند شد و شونه چویا رو گرفت و با سرعت رفت جلو و چویا هم به عقب میرفت دازای چسبوندش به در حس عصبانیت و عشق باهم مخلوت شده بود از صورت دازای نمیدونستی چیکار میخواد بکنه دعوات کنه یا حسه علاقه نشون بده چویا ترسیده بود و هم عصبانی به چشمای قهوه ای رنگ دازای خیره شد خودش رو توی چشم های دازای و شدت غلیظ بودن عشق رو میدید چویا از ترس زبونش بند اومده بود و فقط به دازای نگاه میکرد دازای به اندازه فقط سه انگشت فاصله داشت دازای فاصله آخر رو شکست و......
بقیه پارت تا پسفردا 😘🤪
کپی ممنوع🤗❌🤗❌🤗❌
#رمام #رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
*********************************
خونه کونیکیدا "از زبون راوی"
چویا داشت با گوشیش ور میرفت گین هم که داخل اتاقش بود نفس عمیقی کشیدم با حرف زدن تو خواب دازای سرمو بلند کردم رفتم سمتش که بهتر بشنوم دازای تو خواب گفت: چویااااا همیشه بدنت رو فورمه و قشنگ منو به خودت جذب میکنی چشای چویا گشاد شده بود ازین حرفش زیر لبی گفت: این داره چی میگه یعنی داره چه خوابی میبینه ○-○
دوباره حرف زدو گفت:چویا چقد پاهات نرمه وقطی نازش میکنم حس خیلی خوبی بهم دست میده تو با اون پاهای نه چاقت و نه لاغرت منو دیوونه ی خودش میکنه عشقم... هه...م.. بقیش و دیگه چرت و پرت میگفت چویا جا خشک کرده بود نمی دونست چیکار کنه گونه هاش سرخ به سرخی البالو شده بود کمی هم ابرو هاش بهم گره خورد لیوان آبی که روی میز بود رو گرفت و پرت کرد رو دازای دازای مثل وزق بلند شد گفت:چی شده زلزله اومده چویا با اون سرخی و عصبانیتش گفت:چی شده الهی که زلزله میومد این خونه رو سرمون خراب میشد من از دست تو راحت میشدم دازای ابروهاش بهم گره خورده بود و دست راستش مشت شده بود با این حرف چویا
چویا در ادامه داد میزدو بهش گفت:تو چرا انقد منحرفی دازای هاااا یعنی وقتی که خوابی ام نمیتونم از دستت یکم آرامش بگیرم هااا 😬😡
چویا از سرخی گونش داشت دیگه آتیش در میاورد دازای هیچ حرفی نزد بلند شد و شونه چویا رو گرفت و با سرعت رفت جلو و چویا هم به عقب میرفت دازای چسبوندش به در حس عصبانیت و عشق باهم مخلوت شده بود از صورت دازای نمیدونستی چیکار میخواد بکنه دعوات کنه یا حسه علاقه نشون بده چویا ترسیده بود و هم عصبانی به چشمای قهوه ای رنگ دازای خیره شد خودش رو توی چشم های دازای و شدت غلیظ بودن عشق رو میدید چویا از ترس زبونش بند اومده بود و فقط به دازای نگاه میکرد دازای به اندازه فقط سه انگشت فاصله داشت دازای فاصله آخر رو شکست و......
بقیه پارت تا پسفردا 😘🤪
کپی ممنوع🤗❌🤗❌🤗❌
#رمام #رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۲۶.۲k
۰۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.