شاهزاده ای تصمیم گرفت ازدواج کند......
شاهزاده ای تصمیم گرفت ازدواج کند......
و موضوع را به وزیر دربار که از هوش بالایی برخوردار بود در میان گذاشت..
....
وزیر دستور داد تا تمام دختران شهر هرکدام غذایی بپزند و برای شاهزاده بیاورند......
روز موعود فرا رسید و دختران شهر هرکدام با غذای لذیذ خود آمده بودند تا بخت خود را امتحان کنند........
در میان آنها دختر ی بود که چهره زیبایی نداشت و همه وی را مسخره میکردند و با زخم زبانشان او را آزار میدادند........
از قضا شاهزاده به سراغ دختر میرود و به او میگوید تو چگونه به خودت اجازه جسارت داده ای مگر نمیدانی من شاهزاده ام و زن من باید زیبا باشد........
در این لحظه اشک از چشمان دختر جاری میشود و با التماس میگوید سرورم شما کمی از غذای من میل کنید.......
با مساعدت آن غذا را میل میکند و از دست پخت دختر خوشش می آید و به دختر میگوید : راز این غذای دلچسب چیست ؟؟؟......
دختر اشک از چشمان خود پاک میکند و با لحنی مظلوم انه میگوید: روغن فرد اعلا ... این روزا یعنی اویلا !!!.......
(اگه فحش بد ید دیگه ازاین داستانهای جالب نمیذارما)
و موضوع را به وزیر دربار که از هوش بالایی برخوردار بود در میان گذاشت..
....
وزیر دستور داد تا تمام دختران شهر هرکدام غذایی بپزند و برای شاهزاده بیاورند......
روز موعود فرا رسید و دختران شهر هرکدام با غذای لذیذ خود آمده بودند تا بخت خود را امتحان کنند........
در میان آنها دختر ی بود که چهره زیبایی نداشت و همه وی را مسخره میکردند و با زخم زبانشان او را آزار میدادند........
از قضا شاهزاده به سراغ دختر میرود و به او میگوید تو چگونه به خودت اجازه جسارت داده ای مگر نمیدانی من شاهزاده ام و زن من باید زیبا باشد........
در این لحظه اشک از چشمان دختر جاری میشود و با التماس میگوید سرورم شما کمی از غذای من میل کنید.......
با مساعدت آن غذا را میل میکند و از دست پخت دختر خوشش می آید و به دختر میگوید : راز این غذای دلچسب چیست ؟؟؟......
دختر اشک از چشمان خود پاک میکند و با لحنی مظلوم انه میگوید: روغن فرد اعلا ... این روزا یعنی اویلا !!!.......
(اگه فحش بد ید دیگه ازاین داستانهای جالب نمیذارما)
۱.۸k
۰۳ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.