ناخودآگاه شنیدم امروز
ناخودآگاه شنیدم امروز
که کسی با دگری گفت آرام
تا خدا هست دگر غصه چرا ؟
جمله ی زیباییست
یادم افتاد، فراسوی همه سختی ها
پشتِ هر کوششِ بیهوده ی خویش
که دویدن ها را نیست رسیدن در پیش
یک کسی بود که چون نورِ امید
به رهِ تار و شبِ تیره ی من می تابید
و صد افسوس که آن نام خوشش
به چه آسانی از این یاد پرید
نه که از غفلت و از بی خبری
یا خزیدن پی عیش
یا فرو رفتنِ در زندگیِ بی بنیاد
رفته باشد از یاد
نه !
روزگاری منِ درمانده، پر از حس نیاز
به درِ درگه او رفتم باز
خواهشی داشتم از او ، که نداد
نه که یک بار، که صد بار دگر
اشک ریزان، به تمنا، به دعا
خواستم من ، و نداد
سخت آزرده و نالان گشتم
گفتمش حکمت این چیست که پاسخ ندهی؟
من شدم غرق تمنا و تو بر من ندهی ؟
آتشی گشته به پا در دل من
بُرده رنگ از رخ و رخساره ی من
هر که می بیند مرا
پرسد از من که چرا ؟
که چرا رنگ نداری بر رخ ؟
ز چه آشفته ؟ زچه حیرانی ؟
سببش چیست پریشانی تو ؟
و تو خود می دانی
درد من دردی نیست
که به کس بتوان گفت
که به غیر از تو مرا محرم اسراری نیست
تو که دندان دادی،
در پی اش نان دادی
آن زمانی که به من دل دادی،
کی مرا تاب تحمل دادی ؟
طاقتم نیست
نگیرم آرام
خسته ام ، خسته
ندارم درمان
تو که هر کار که خواهی بشود
امر فرما که کمی این درد درمان بشود
و من آن روز ز اندوه زیاد
گفتم او را که اگر پاسخ من را ندهی
می روم در پی خویش
و دگر باز نخواهم گشت بر درگه تو
روزها رفت و گذشت
و فراموشم شد
که خدایی هم هست
آه، آری،
خدایی هم هست
خدایی هم هست ...
من چو برگی خشک ، از شاخه جدا
بر دلِ رودِ خروشانِ خیال افتادم
موجی از خاطره آمد و مرا با خود برد
به همان ایامی
که دل از آتش یک عشق خروشان دگر آرام نداشت ...
刀ムÐノム ᄊムズム尺ԾЏム
که کسی با دگری گفت آرام
تا خدا هست دگر غصه چرا ؟
جمله ی زیباییست
یادم افتاد، فراسوی همه سختی ها
پشتِ هر کوششِ بیهوده ی خویش
که دویدن ها را نیست رسیدن در پیش
یک کسی بود که چون نورِ امید
به رهِ تار و شبِ تیره ی من می تابید
و صد افسوس که آن نام خوشش
به چه آسانی از این یاد پرید
نه که از غفلت و از بی خبری
یا خزیدن پی عیش
یا فرو رفتنِ در زندگیِ بی بنیاد
رفته باشد از یاد
نه !
روزگاری منِ درمانده، پر از حس نیاز
به درِ درگه او رفتم باز
خواهشی داشتم از او ، که نداد
نه که یک بار، که صد بار دگر
اشک ریزان، به تمنا، به دعا
خواستم من ، و نداد
سخت آزرده و نالان گشتم
گفتمش حکمت این چیست که پاسخ ندهی؟
من شدم غرق تمنا و تو بر من ندهی ؟
آتشی گشته به پا در دل من
بُرده رنگ از رخ و رخساره ی من
هر که می بیند مرا
پرسد از من که چرا ؟
که چرا رنگ نداری بر رخ ؟
ز چه آشفته ؟ زچه حیرانی ؟
سببش چیست پریشانی تو ؟
و تو خود می دانی
درد من دردی نیست
که به کس بتوان گفت
که به غیر از تو مرا محرم اسراری نیست
تو که دندان دادی،
در پی اش نان دادی
آن زمانی که به من دل دادی،
کی مرا تاب تحمل دادی ؟
طاقتم نیست
نگیرم آرام
خسته ام ، خسته
ندارم درمان
تو که هر کار که خواهی بشود
امر فرما که کمی این درد درمان بشود
و من آن روز ز اندوه زیاد
گفتم او را که اگر پاسخ من را ندهی
می روم در پی خویش
و دگر باز نخواهم گشت بر درگه تو
روزها رفت و گذشت
و فراموشم شد
که خدایی هم هست
آه، آری،
خدایی هم هست
خدایی هم هست ...
من چو برگی خشک ، از شاخه جدا
بر دلِ رودِ خروشانِ خیال افتادم
موجی از خاطره آمد و مرا با خود برد
به همان ایامی
که دل از آتش یک عشق خروشان دگر آرام نداشت ...
刀ムÐノム ᄊムズム尺ԾЏム
۳.۸k
۲۲ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.