"جنگ و عشق" 'p2'
"جنگوعشق" 'p2'
داشت دونه به دونه سرباز ها رو چک میکرد تا مطمعن بشه همهچیز درسته که متوجه یه سرباز کوچیک جثه که کلاهش روی سرش کج شده بود شد، تونست رایحهاش رو حس کنه و پوزخند کوچیکی بخاطر احمق بودن پسر زد، رو به سرباز ها دستور داد تا دم دروازه قصر برن و منتظر بشن، اون پسر هم داشت میرفت که بازوش رو گرفت و از پشت توی بغلش کشید، دم گوشش زمزمه کرد
" فکر کنم دیشب روشن کردم که نمیخوام آسیب ببینی امگا "
امگا که بخاطر شناخته شدنش خیلی هم سورپرایز نشده بود سمت آلفا برگشت و اخم بانمکی کرد
" من میخوام کنارت باشم، نمیتونم بزارم آلفام آسیبی ببینه، فقط بزار همراهتون بیام، قول میدم نجنگم "
آلفا ته دلش بخاطر شجاعت و وفاداری پسر ذوق کرد اما فقط سرش رو تکون داد و کلاه پسر رو روی سرش درست کرد
« عصر ، ساعت ۶:۵۰ »
داشتن برابر میجنگیدن، اما گرگ ها بیشتر زخمی شده بودن تا ببر ها، با عطش خون دنبال اون ببر مغرور و سرکش میگشت و بلاخره درحالی که کاملا با آرامش داشت به یکی از گرگ ها شلیک میکرد پیداش کرد، با خشم سمتش رفت که رایحه تند ببر باعث ایستادنش شد.
_ پس بلاخره گرگ زخمی از لونش بیرون اومد، داشتم کم کم شک میکردم نکنه فقط افرادت رو فرستاده باشی
با کنایه مشخصی توی صداش گفت و سمت گرگ آلفا برگشت.
" امشب از اینکه به دنیا اومدی پشیمونت میکنم ببر لعنتی! "
لطفا کامنت بزارید من بفهمم دوست دارید یا نه🥲🤌🏻
داشت دونه به دونه سرباز ها رو چک میکرد تا مطمعن بشه همهچیز درسته که متوجه یه سرباز کوچیک جثه که کلاهش روی سرش کج شده بود شد، تونست رایحهاش رو حس کنه و پوزخند کوچیکی بخاطر احمق بودن پسر زد، رو به سرباز ها دستور داد تا دم دروازه قصر برن و منتظر بشن، اون پسر هم داشت میرفت که بازوش رو گرفت و از پشت توی بغلش کشید، دم گوشش زمزمه کرد
" فکر کنم دیشب روشن کردم که نمیخوام آسیب ببینی امگا "
امگا که بخاطر شناخته شدنش خیلی هم سورپرایز نشده بود سمت آلفا برگشت و اخم بانمکی کرد
" من میخوام کنارت باشم، نمیتونم بزارم آلفام آسیبی ببینه، فقط بزار همراهتون بیام، قول میدم نجنگم "
آلفا ته دلش بخاطر شجاعت و وفاداری پسر ذوق کرد اما فقط سرش رو تکون داد و کلاه پسر رو روی سرش درست کرد
« عصر ، ساعت ۶:۵۰ »
داشتن برابر میجنگیدن، اما گرگ ها بیشتر زخمی شده بودن تا ببر ها، با عطش خون دنبال اون ببر مغرور و سرکش میگشت و بلاخره درحالی که کاملا با آرامش داشت به یکی از گرگ ها شلیک میکرد پیداش کرد، با خشم سمتش رفت که رایحه تند ببر باعث ایستادنش شد.
_ پس بلاخره گرگ زخمی از لونش بیرون اومد، داشتم کم کم شک میکردم نکنه فقط افرادت رو فرستاده باشی
با کنایه مشخصی توی صداش گفت و سمت گرگ آلفا برگشت.
" امشب از اینکه به دنیا اومدی پشیمونت میکنم ببر لعنتی! "
لطفا کامنت بزارید من بفهمم دوست دارید یا نه🥲🤌🏻
۴.۸k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.