"جنگ و عشق" 'p1'
"جنگوعشق" 'p1'
سرش داشت از شدت زیاد فکرای تو سرش میترکید، پایان جلسه رو اعلام کرد و از آماده بودن ارتش مطمعن شد، توی حیاط قصر بی هدف قدم برمیداشت و وقتی به خودش اومد جلوی اتاق معشوق ساکت و زیباش بود ، این ازدواج درسته که اجباری و برای قدرت بود اما اون پسر همیشه مطیع و باوقار بود و حداقل همین توی این شرایط براش تسکین بود.
ندیمه ورود پادشاه رو اعلام و پادشاه با قدم های استوار وارد اتاق شد، امگاش رو توی اتاق پیدا نکرد و اخم ریزی روی پیشونیش شکل گرفت اما با حرف ندیمه از بین رفت.
« ارباب، ارباب کوچک توی ایوون نشستن و درحال طراحی هستن »
سرش رو تکون داد و سمت ایوون قدم برداشت، پرده های سفید و حریر رو کنار زد و وارد اون محیط کوچیک اما دلنشین شد، امگای کوچیکش ازش خواسته بود تا اجازه بده اون ایوون رو خودش درست کنه و آلفا خوشحال بود که اون اجازه رو داده بود چون اون امگای کوچولو تمام دیوار ها رو نقاشی کرده بود و کلی گل زیبا اونجا کاشته بود.
" ایندفعه داری چی میکشی ، امگای من "
امگا سمتش برگشت و اون تونست صورت بانمکش که رنگی هم شده بود رو ببینه، جلوی لبخندی بزرگی که داشت روی صورتش شکل میگرفت رو گرفت و به جاش لبخند کوچیکی زد. سمتش رفت و به بوم نقاشی نگاهی انداخت، پرتره گرگ سفیدی بود که آلفا حدس زد امگا گرگ خودش رو کشیده باشه.
" زیباست، اگه به رنگ جدید نیاز داشتی به ندیمه بگو تا برات بگیره "
امگا لبخند کوچیک و مچکری زد و سرش رو پایین انداخت و قلم رو روی میز کوچیک کنارش گذاشت.
" فردا.......فردا برای جنگ به مرکز جنگل میرید....آلفا؟ "
صدای امگا رنگ نگرانی داشت و آلفا این رو خوب متوجه میشد، از مهربونی امگا مچکر بود چون باعث میشد به این فکر کنه برای کسی واقعا مهمه.
" درسته، اون ببر سرکش بخاطر مرگ پدرش هار شده، من هم نمیتونم تا ابد افرادش رو سرکوب کنم، اما نیازی نیست تو نگران باشی، قول میدم اتفاقی واسه تو یا این قلمرو نمیافته "
https://wisgoon.com/v/3N3GCZRQZI/
بچه ها این فیکشن این ادیتمه ، چون خودم خیلی دوستش داشتم و شما هم استقبال کردید خواستم بنویسمش و بزارم ، این پارت اول بود اگه خوشتون اومد بگید که ادامه بدم 🫠🍭
سرش داشت از شدت زیاد فکرای تو سرش میترکید، پایان جلسه رو اعلام کرد و از آماده بودن ارتش مطمعن شد، توی حیاط قصر بی هدف قدم برمیداشت و وقتی به خودش اومد جلوی اتاق معشوق ساکت و زیباش بود ، این ازدواج درسته که اجباری و برای قدرت بود اما اون پسر همیشه مطیع و باوقار بود و حداقل همین توی این شرایط براش تسکین بود.
ندیمه ورود پادشاه رو اعلام و پادشاه با قدم های استوار وارد اتاق شد، امگاش رو توی اتاق پیدا نکرد و اخم ریزی روی پیشونیش شکل گرفت اما با حرف ندیمه از بین رفت.
« ارباب، ارباب کوچک توی ایوون نشستن و درحال طراحی هستن »
سرش رو تکون داد و سمت ایوون قدم برداشت، پرده های سفید و حریر رو کنار زد و وارد اون محیط کوچیک اما دلنشین شد، امگای کوچیکش ازش خواسته بود تا اجازه بده اون ایوون رو خودش درست کنه و آلفا خوشحال بود که اون اجازه رو داده بود چون اون امگای کوچولو تمام دیوار ها رو نقاشی کرده بود و کلی گل زیبا اونجا کاشته بود.
" ایندفعه داری چی میکشی ، امگای من "
امگا سمتش برگشت و اون تونست صورت بانمکش که رنگی هم شده بود رو ببینه، جلوی لبخندی بزرگی که داشت روی صورتش شکل میگرفت رو گرفت و به جاش لبخند کوچیکی زد. سمتش رفت و به بوم نقاشی نگاهی انداخت، پرتره گرگ سفیدی بود که آلفا حدس زد امگا گرگ خودش رو کشیده باشه.
" زیباست، اگه به رنگ جدید نیاز داشتی به ندیمه بگو تا برات بگیره "
امگا لبخند کوچیک و مچکری زد و سرش رو پایین انداخت و قلم رو روی میز کوچیک کنارش گذاشت.
" فردا.......فردا برای جنگ به مرکز جنگل میرید....آلفا؟ "
صدای امگا رنگ نگرانی داشت و آلفا این رو خوب متوجه میشد، از مهربونی امگا مچکر بود چون باعث میشد به این فکر کنه برای کسی واقعا مهمه.
" درسته، اون ببر سرکش بخاطر مرگ پدرش هار شده، من هم نمیتونم تا ابد افرادش رو سرکوب کنم، اما نیازی نیست تو نگران باشی، قول میدم اتفاقی واسه تو یا این قلمرو نمیافته "
https://wisgoon.com/v/3N3GCZRQZI/
بچه ها این فیکشن این ادیتمه ، چون خودم خیلی دوستش داشتم و شما هم استقبال کردید خواستم بنویسمش و بزارم ، این پارت اول بود اگه خوشتون اومد بگید که ادامه بدم 🫠🍭
۵.۲k
۲۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.