هانا توی حیاط خلوت پشتی ایستاده بود هوا نمنم بارون داشت اما نه اونقدری ...
---
𝑺𝑰𝑳𝑬𝑵𝑻 𝑴𝑬𝑳𝑶𝑫𝒀
𝑷𝑨𝑹𝑻 : 𝒆𝒍𝒆𝒗𝒆𝒏
هانا توی حیاط خلوت پشتی ایستاده بود. هوا نمنم بارون داشت، اما نه اونقدری که برگرده داخل. نیاز داشت به این تنهایی. به فکر کردن. به فهمیدن اینکه چرا قلبش دیگه مثل قبل فرمان نمیبرد.
– «از کی… شدی مهمترین دلیل نفس کشیدنم؟»
صدای جونگکوک درست پشتسرش بود. هانا پلک زد اما برنگشت. انگار شنیدن صداش کافی بود برای لرزیدن.
– «تو… از کی به جای قفس، شدی آزادی من؟»
جونگکوک آروم از پشت بهش نزدیک شد. صدای قدمهاش با صدای قطرههای بارون قاطی شده بود. وقتی بهش رسید، چتر رو بالای سر هانا گرفت.
– «فکر نمیکردم عاشق یه دختری بشم که یه روز… با زنجیر وارد عمارت من شده.»
هانا بهآرومی نفسش رو بیرون داد.
– «منم فکر نمیکردم بتونم کسی رو ببخشم که باعث درد کشیدنم بود.»
چشمای جونگکوک تاریک شد.
– «من اشتباه کردم… خیلی.»
– «اما تو تنها کسی بودی که فهمیدی صدای سکوتم یعنی درد. تو دیدی… چیزی رو که بقیه ندیدن.»
جونگکوک مکثی کرد. بعد، انگشتهاش رو زیر چونهی هانا برد و آروم صورتش رو به سمت خودش چرخوند.
– «فردا... اگه بری، اگه بخوای از اینجا دور شی... دیگه هیچوقت نمیتونم خودم رو ببخشم.»
هانا نگاهش کرد. مستقیم، بیواسطه. قلبش تند میزد، اما این بار از ترس نبود. از تصمیم بود.
– «پس نذار برم.»
لحظهای فقط نگاه بود. فقط نفسهای آرامی که بینشون رد و بدل میشد.
و بعد، جونگکوک خم شد…
نفسش به صورت هانا خورد…
و لبهاشون بالاخره اون ملودی خاموش رو شکستند.
ملودیای که فقط اون دو نفر میفهمیدنش.
ملودی سکوت.
ملودی عشق.
---
𝑺𝑰𝑳𝑬𝑵𝑻 𝑴𝑬𝑳𝑶𝑫𝒀
𝑷𝑨𝑹𝑻 : 𝒆𝒍𝒆𝒗𝒆𝒏
هانا توی حیاط خلوت پشتی ایستاده بود. هوا نمنم بارون داشت، اما نه اونقدری که برگرده داخل. نیاز داشت به این تنهایی. به فکر کردن. به فهمیدن اینکه چرا قلبش دیگه مثل قبل فرمان نمیبرد.
– «از کی… شدی مهمترین دلیل نفس کشیدنم؟»
صدای جونگکوک درست پشتسرش بود. هانا پلک زد اما برنگشت. انگار شنیدن صداش کافی بود برای لرزیدن.
– «تو… از کی به جای قفس، شدی آزادی من؟»
جونگکوک آروم از پشت بهش نزدیک شد. صدای قدمهاش با صدای قطرههای بارون قاطی شده بود. وقتی بهش رسید، چتر رو بالای سر هانا گرفت.
– «فکر نمیکردم عاشق یه دختری بشم که یه روز… با زنجیر وارد عمارت من شده.»
هانا بهآرومی نفسش رو بیرون داد.
– «منم فکر نمیکردم بتونم کسی رو ببخشم که باعث درد کشیدنم بود.»
چشمای جونگکوک تاریک شد.
– «من اشتباه کردم… خیلی.»
– «اما تو تنها کسی بودی که فهمیدی صدای سکوتم یعنی درد. تو دیدی… چیزی رو که بقیه ندیدن.»
جونگکوک مکثی کرد. بعد، انگشتهاش رو زیر چونهی هانا برد و آروم صورتش رو به سمت خودش چرخوند.
– «فردا... اگه بری، اگه بخوای از اینجا دور شی... دیگه هیچوقت نمیتونم خودم رو ببخشم.»
هانا نگاهش کرد. مستقیم، بیواسطه. قلبش تند میزد، اما این بار از ترس نبود. از تصمیم بود.
– «پس نذار برم.»
لحظهای فقط نگاه بود. فقط نفسهای آرامی که بینشون رد و بدل میشد.
و بعد، جونگکوک خم شد…
نفسش به صورت هانا خورد…
و لبهاشون بالاخره اون ملودی خاموش رو شکستند.
ملودیای که فقط اون دو نفر میفهمیدنش.
ملودی سکوت.
ملودی عشق.
---
- ۳.۲k
- ۰۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط