هوا گرگومیش بود صدای آواز پرندهها بعد از بارونی که شب گذشته باریده بود ...
---
𝑺𝑰𝑳𝑬𝑵𝑻 𝑴𝑬𝑳𝑶𝑫𝒀
𝑷𝑨𝑹𝑻 : 𝒕𝒘𝒆𝒍𝒗𝒆
هوا گرگومیش بود. صدای آواز پرندهها، بعد از بارونی که شب گذشته باریده بود، پخش شده بود توی فضا. هانا توی راهروی عمارت قدم میزد، دستهاش رو روی هم فشار داده بود و ذهنش پر از صحنههای دیشب بود.
"پس نذار برم..."
این جمله هنوز توی گوشش زنگ میزد.
در اتاق اصلی باز بود. داخل شد. جونگکوک با لباس رسمی، کنار میز ایستاده بود، انگار آماده برای تصمیمی بزرگ.
– «میدونی چرا خواستم بیای؟»
– «نه.»
جونگکوک قدمی جلو اومد.
– «چون امروز، دیگه هیچ بردهای توی این خونه وجود نداره. امروز فقط تویی و من... و انتخابمون.»
هانا خشکش زد.
– «منو آزاد میکنی؟»
جونگکوک سری تکون داد.
– «آره. نه بهخاطر اینکه بخوام ازت بگذرم. بلکه چون میخوام اگه کنارم موندی، از سرِ عشق باشه، نه اجبار.»
قلب هانا فشرده شد. این آزادی، سنگینتر از زنجیرهایی بود که یه روز به پاهاش بسته بودن.
سکوتی بینشون افتاد. بعد، هانا قدم برداشت. آرام، اما مطمئن. رفت سمت جونگکوک، ایستاد روبهروش، و دستش رو توی دستهای اون گذاشت.
– «من میتونم برم… ولی نمیخوام.»
– «چرا؟»
– «چون اینجا… تو… شدی خونهی من.»
نگاه جونگکوک لرزید. برای اولینبار، بیدفاعترین حالتش رو نشون داد. کسی که همیشه پشت دیوارهای سرد و نگاههای یخزده پنهان شده بود، حالا روبهروی دختری ایستاده بود که با سکوتش، با زخمهاش، با نجاتش… عاشقش شده بود.
بغلش کرد. محکم. مثل کسی که بعد از سالها، بالاخره به آرامش رسیده.
– «پس بمون، هانا. بمون و بذار با تو، خودمو دوباره بسازم.»
هانا سرش رو روی سینهاش گذاشت. اونجا، جایی بود که ملودی سکوتش کامل شد.
و این، نه پایان بود...
بلکه آغاز اولین نتِ یک زندگی مشترک.
---
تموم شد...
آواز خاموش، نه با صدا… بلکه با عشق، خودش رو گفت.
"او از سکوت آمده بود، زخمی، بیپناه...
و او، مردی که یاد گرفت عشق، فریاد نمیخواهد.
در میان زخمها و نگاهها، صدایی خاموش، به بلندترین شکل ممکن فریاد زد:
عشق… حتی در سکوت هم شنیده میشود."
امیدوارگ که خوشتون اومده باشه
𝑺𝑰𝑳𝑬𝑵𝑻 𝑴𝑬𝑳𝑶𝑫𝒀
𝑷𝑨𝑹𝑻 : 𝒕𝒘𝒆𝒍𝒗𝒆
هوا گرگومیش بود. صدای آواز پرندهها، بعد از بارونی که شب گذشته باریده بود، پخش شده بود توی فضا. هانا توی راهروی عمارت قدم میزد، دستهاش رو روی هم فشار داده بود و ذهنش پر از صحنههای دیشب بود.
"پس نذار برم..."
این جمله هنوز توی گوشش زنگ میزد.
در اتاق اصلی باز بود. داخل شد. جونگکوک با لباس رسمی، کنار میز ایستاده بود، انگار آماده برای تصمیمی بزرگ.
– «میدونی چرا خواستم بیای؟»
– «نه.»
جونگکوک قدمی جلو اومد.
– «چون امروز، دیگه هیچ بردهای توی این خونه وجود نداره. امروز فقط تویی و من... و انتخابمون.»
هانا خشکش زد.
– «منو آزاد میکنی؟»
جونگکوک سری تکون داد.
– «آره. نه بهخاطر اینکه بخوام ازت بگذرم. بلکه چون میخوام اگه کنارم موندی، از سرِ عشق باشه، نه اجبار.»
قلب هانا فشرده شد. این آزادی، سنگینتر از زنجیرهایی بود که یه روز به پاهاش بسته بودن.
سکوتی بینشون افتاد. بعد، هانا قدم برداشت. آرام، اما مطمئن. رفت سمت جونگکوک، ایستاد روبهروش، و دستش رو توی دستهای اون گذاشت.
– «من میتونم برم… ولی نمیخوام.»
– «چرا؟»
– «چون اینجا… تو… شدی خونهی من.»
نگاه جونگکوک لرزید. برای اولینبار، بیدفاعترین حالتش رو نشون داد. کسی که همیشه پشت دیوارهای سرد و نگاههای یخزده پنهان شده بود، حالا روبهروی دختری ایستاده بود که با سکوتش، با زخمهاش، با نجاتش… عاشقش شده بود.
بغلش کرد. محکم. مثل کسی که بعد از سالها، بالاخره به آرامش رسیده.
– «پس بمون، هانا. بمون و بذار با تو، خودمو دوباره بسازم.»
هانا سرش رو روی سینهاش گذاشت. اونجا، جایی بود که ملودی سکوتش کامل شد.
و این، نه پایان بود...
بلکه آغاز اولین نتِ یک زندگی مشترک.
---
تموم شد...
آواز خاموش، نه با صدا… بلکه با عشق، خودش رو گفت.
"او از سکوت آمده بود، زخمی، بیپناه...
و او، مردی که یاد گرفت عشق، فریاد نمیخواهد.
در میان زخمها و نگاهها، صدایی خاموش، به بلندترین شکل ممکن فریاد زد:
عشق… حتی در سکوت هم شنیده میشود."
امیدوارگ که خوشتون اومده باشه
- ۳.۴k
- ۰۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط