My Ex
#My_Ex
part 10
~جنگکوک اروم باش، اینا رو بهت نگفتم چون ممکن بود اگه زودتر میفهمید نتونی درکش کنی یا هزارتا دلیل دیگه
پدرت قبل از مرگش... ازم خواست هواسم بهت باشه برای همین گفتم میخوام بادیگاردم شی
~پدرت همیشه میترسید راه اون و ادامه بدی اون میدونست قرار نیست زیاد پیشت باشه بخاطر همینم میترسید
~برای همین ازم خواست یعنی خب پدر تهیانگ و پدر تو ازم خواستن هواسم به جفتتون باشه
~ولی تهیانگ اینارو میدونست خب جریان تهیانگ با تو خیلی فرق داره اون مادرش هست
~ولی تو جز عمت کسی رو نداری برای همین تمام
فکر پیش توئه
~پدرت رقیب زیاد داشت و همیشه از اسنکه به خانوادش اسیب برسه میترسید
-چرا نمیخواست راهشو ادامه بدم؟! اصلا چرا تنهام گذاشت؟! یه درصد فکر نمیکرد با این اینده من بازی میکنههه چرا؟؟ چرا اصلا بچه دار شد وقتی میدونست فقط جونش بخطر می افته یا بدتر ایندش نابود میشه
-شاید اگه یه درصد به فکر من بودم من وضعیتم این نبود که حرف زور بالا سرم باشه نتونم به کسی ک دوسش دارم برسم واقعا چطور من میتونم واسه کسی زندگی بسازم وقتی خودم زندگی ندارم؟! به اینا هیچ فکر نکرد؟!
~میدونم... ولی پدرت تو رو مادرتو خیلی دوسش داشت گرچه اروز بزرگ کردنت داغ به دلش گذاشت...
-هه چرا اصلا منو به دنیا اوردن؟! چراااا
~ اروم باش من پس واسه چی اینجام؟! پدرت کم به من لطف نکرده الان وقتش من جواب کارایی که برام کرده رو بدم
~من چند راه جلو پای خودت میزارم هر کدوم انتخاب کنی پشتتم
1اینکه داخل شرکت H-hai sahمدیر عامل بخش مالیش بشی
نمیخوام بادیگاردم باشی چون خطرش زیاد
2 زیر دست خودم داخل شرکت باشی
3که اصلا دوست ندارم انتخابش کنی
3 راه پدرتو اداما بدی
پدر مافیا بزرگی بود در حدی ک پدربزرگت ک الان داره برات بزرگتری میکنه موقع حرف زدن نمیتونست تو چشماش نگاه کن
توی خانوادتون پدرت حرف اول و اخر میزد
من به راه تو گفتم انتخاب با خودت ولی فقط خوب فکر کن وقتم هر چقدر دلت بخوا....
-میخوام راه پدرمو ادامه بدم اما قبلش یه سوال دارم
~آههه خدای من الحق ک پسر همون مرتیکه بی عقلی آیششش
-پدر و مادرم چطور کشته شدن؟!
~....
~جانگ لیون...
~بزرگترین رقیب پدرت... یه روز وقتی مادرت خونه با تو تنها بود به خونتون حمل میکنن پدرت تازه از المان برگشته بود کره
تو اون موقع تازه1سالت شده بود
مادرت.... به دست شخص لیون کشته شد و پدرت... وقتی رسید خونه ک دیر شده بود فقط تونست تو رو نجات بده
اون موقع هیچوقت یادم نمیره
روزی ک پدرت هراسان اومد پیشم تو رو پیش من گذاشت.....
part 10
~جنگکوک اروم باش، اینا رو بهت نگفتم چون ممکن بود اگه زودتر میفهمید نتونی درکش کنی یا هزارتا دلیل دیگه
پدرت قبل از مرگش... ازم خواست هواسم بهت باشه برای همین گفتم میخوام بادیگاردم شی
~پدرت همیشه میترسید راه اون و ادامه بدی اون میدونست قرار نیست زیاد پیشت باشه بخاطر همینم میترسید
~برای همین ازم خواست یعنی خب پدر تهیانگ و پدر تو ازم خواستن هواسم به جفتتون باشه
~ولی تهیانگ اینارو میدونست خب جریان تهیانگ با تو خیلی فرق داره اون مادرش هست
~ولی تو جز عمت کسی رو نداری برای همین تمام
فکر پیش توئه
~پدرت رقیب زیاد داشت و همیشه از اسنکه به خانوادش اسیب برسه میترسید
-چرا نمیخواست راهشو ادامه بدم؟! اصلا چرا تنهام گذاشت؟! یه درصد فکر نمیکرد با این اینده من بازی میکنههه چرا؟؟ چرا اصلا بچه دار شد وقتی میدونست فقط جونش بخطر می افته یا بدتر ایندش نابود میشه
-شاید اگه یه درصد به فکر من بودم من وضعیتم این نبود که حرف زور بالا سرم باشه نتونم به کسی ک دوسش دارم برسم واقعا چطور من میتونم واسه کسی زندگی بسازم وقتی خودم زندگی ندارم؟! به اینا هیچ فکر نکرد؟!
~میدونم... ولی پدرت تو رو مادرتو خیلی دوسش داشت گرچه اروز بزرگ کردنت داغ به دلش گذاشت...
-هه چرا اصلا منو به دنیا اوردن؟! چراااا
~ اروم باش من پس واسه چی اینجام؟! پدرت کم به من لطف نکرده الان وقتش من جواب کارایی که برام کرده رو بدم
~من چند راه جلو پای خودت میزارم هر کدوم انتخاب کنی پشتتم
1اینکه داخل شرکت H-hai sahمدیر عامل بخش مالیش بشی
نمیخوام بادیگاردم باشی چون خطرش زیاد
2 زیر دست خودم داخل شرکت باشی
3که اصلا دوست ندارم انتخابش کنی
3 راه پدرتو اداما بدی
پدر مافیا بزرگی بود در حدی ک پدربزرگت ک الان داره برات بزرگتری میکنه موقع حرف زدن نمیتونست تو چشماش نگاه کن
توی خانوادتون پدرت حرف اول و اخر میزد
من به راه تو گفتم انتخاب با خودت ولی فقط خوب فکر کن وقتم هر چقدر دلت بخوا....
-میخوام راه پدرمو ادامه بدم اما قبلش یه سوال دارم
~آههه خدای من الحق ک پسر همون مرتیکه بی عقلی آیششش
-پدر و مادرم چطور کشته شدن؟!
~....
~جانگ لیون...
~بزرگترین رقیب پدرت... یه روز وقتی مادرت خونه با تو تنها بود به خونتون حمل میکنن پدرت تازه از المان برگشته بود کره
تو اون موقع تازه1سالت شده بود
مادرت.... به دست شخص لیون کشته شد و پدرت... وقتی رسید خونه ک دیر شده بود فقط تونست تو رو نجات بده
اون موقع هیچوقت یادم نمیره
روزی ک پدرت هراسان اومد پیشم تو رو پیش من گذاشت.....
۵.۲k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.