احوالات خوشی نداشت اعصابش خرد بود

احوالات خوشی نداشت.. اعصابش خُرد بود...
پاکت سیگارش را از داخل جیب کتش در می اورد و بعد از برداشتن یک دانه سیگار بسته را روی میز پرت میکند
سیگار را بر روی لب هایش میگذارد و فندک را نزدیک سیگار میکند و سیگار را روشن می کند
پُکی عمیق میزند و دود سیگار را آرام از گوشه ی لبانش خارج می کند
به سمت بالکن میرود و داخل می شود... هوای سرد زمستانی که به صورتش می خورد احوالاتش را عوض میکند و باعث می شود در خاطراتش غرق شود خاطراتی که دیگر وجود نخواهد داشت
یاد دوستانش افتاد... دوستانی که دیگر وجود ندارند
یاد اوری خاطرات غمگین گذشته خاطر پریشانش کرد...
بغضی گلویش را می فشرد... تنها یک دوست برای او مانده بود... یک لحظه به ذهنش خطور کرد که... اگر ان را هم از دست بدهد... یک لحظه تمام تصوراتش به نظرش به واقعیت تبدیل شد...
بیش از حد در خاطراتش غرق بود... در سکوت و نا امیدی غوطه ور شده بود که دست مردی بر روی شانه اش قرار میگیرد... سرش را بر می گرداند... خودش بود... او... زنده رو به روی او ایستاده بود
نا خواسته بغضش می شکند و اشکانش سرازیر میشود
مرد با تعجب به پسرک مو نارنجی روبه رویش نگاه میکند
سیگار را از بین لب هایش بیرون می اورد و او را در اغوش میگیرد
سرش را ارام نوازش میکند و در گوشش کلماتی ارامش بخش نجوا می کند
کمی بعد که ارام میشود ارام او را رها میکند و نگاهی به او میکند...
#Novel
My life✦
دیدگاه ها (۰)

میناتو

ازمایشگاه سرد

کبریت

ازمایشگاه سرد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط