رمان
رمان
باسیستم من بازی کن ☠
پارت ۱۰
ا.ت ویو :
این قدر ترسیده بودم که حد نداشت از ترس گریم گرفته بود بعد یک ساعت گریه کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ......
ته ویو :
به خونهی دختره رسیدیم پیاده شدم و افراد خونه رو محاصره کردن که اگه خواست فرار کنه و من نتونستم بگیرمش اونا بگیرنش ....
سعی کردم وارد شم ولی در قفل بود ..با دستگاهی که داشتم رمز در رو پیدا کردم و خیلی اروم وارد شدم ....
خونش ساکت بود تمام در و پنجره ها رو بسته بود و قفل کرده بود و پردشو کشیده بود ....
دختره ی خنگ.... فکر کرده بود اگه درو پنجره ها رو ببنده نمیتونیم وارد خونش بشیم و بگیریمش 😂🤣
خیلی خودمو کنترل کردم بلند نزم زیر خنده ....😂
داشتم دنبالش میگشتم توی اون خونه ی ساکت که یهو چشممروی کاناپه قفل شد به جسم کوچیکش که عین یه جنین توی خودش جمع شد بود و خوابیده بود ....
چه قدر معصوم به نظر میرسید ...
گاهی هم هزیون میگفت ......
اه چی دارم میگم ...ولش باید ببرمش ..
اروم نزدیکش شدم ...چه قدر خوشگل بود ....اه ..بسه
مادهی بیهوشی رو خیلی اروم کنار بینیش گرفتم بعد چن دقیقه دیگه هزیون نمی گفت و خبر از بیهوشی کاملو میداد
اما بازم باید مطمئن میشدم ...پس بادست کمی روی گونشو نوازش کردم ...
حتی تکون نخورد ...
خیلی اروم دستمو بردم زیر سر و پاهاش و براید بلندش کردم و به سمت ماشین رفتم ......
همچنان بغلم بود ... چه قدر سبک و بغلی بود ....
وای ...بسههه .....اه ....نه ...
وارد امارت شدیم :
روی تخت توی انباری خوابوندمش و رفتم پیش پسرا .......
نظرتون ؟
باسیستم من بازی کن ☠
پارت ۱۰
ا.ت ویو :
این قدر ترسیده بودم که حد نداشت از ترس گریم گرفته بود بعد یک ساعت گریه کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ......
ته ویو :
به خونهی دختره رسیدیم پیاده شدم و افراد خونه رو محاصره کردن که اگه خواست فرار کنه و من نتونستم بگیرمش اونا بگیرنش ....
سعی کردم وارد شم ولی در قفل بود ..با دستگاهی که داشتم رمز در رو پیدا کردم و خیلی اروم وارد شدم ....
خونش ساکت بود تمام در و پنجره ها رو بسته بود و قفل کرده بود و پردشو کشیده بود ....
دختره ی خنگ.... فکر کرده بود اگه درو پنجره ها رو ببنده نمیتونیم وارد خونش بشیم و بگیریمش 😂🤣
خیلی خودمو کنترل کردم بلند نزم زیر خنده ....😂
داشتم دنبالش میگشتم توی اون خونه ی ساکت که یهو چشممروی کاناپه قفل شد به جسم کوچیکش که عین یه جنین توی خودش جمع شد بود و خوابیده بود ....
چه قدر معصوم به نظر میرسید ...
گاهی هم هزیون میگفت ......
اه چی دارم میگم ...ولش باید ببرمش ..
اروم نزدیکش شدم ...چه قدر خوشگل بود ....اه ..بسه
مادهی بیهوشی رو خیلی اروم کنار بینیش گرفتم بعد چن دقیقه دیگه هزیون نمی گفت و خبر از بیهوشی کاملو میداد
اما بازم باید مطمئن میشدم ...پس بادست کمی روی گونشو نوازش کردم ...
حتی تکون نخورد ...
خیلی اروم دستمو بردم زیر سر و پاهاش و براید بلندش کردم و به سمت ماشین رفتم ......
همچنان بغلم بود ... چه قدر سبک و بغلی بود ....
وای ...بسههه .....اه ....نه ...
وارد امارت شدیم :
روی تخت توی انباری خوابوندمش و رفتم پیش پسرا .......
نظرتون ؟
۵.۱k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.