امروز هم بگذرد،
امروز هم بگذرد،
چیزی عوض نخواهد شد.
یک غروب،
به غروبهای دیگر اضافه می شود و چند ساعت،
به ساعتهای دلتنگی... و
چقدر بی اهمیت است که چگونه زنده خواهیم بود،
وقتی زندگی، آنگونه که می خواهیم نیست.
هر آدمی ممکن است سالها،
منتظر گمشده اش باشد.
و چقدر دردناک می شود وقتی،
گمشده ات سالها مقابل چشمانت زندگی کند و تو دم نزنی.
هر صبح که بیدار می شوم،
اسمت را صدا می زنم
و هر بعد از ظهر منتظر آمدنت می مانم.
تو را تصور می کنم که می آیی،
لبخند می زنی،
تن پوشت را در می آوری، هوا عطر بهار نارنج می گیرد،
پشت میز می نشینی
و منتظر دَم آمدن
دو فنجان چایی می مانی که هرگز قسمت نشد با هم بنوشیم.
من مستحق آن بودم
که دوستت بدارم.
که دوستم بداری.:) که دوستم...
عشق بیماری مهلکی ست
با عوارض مرگ آور، که نه می کُشد
و نه التیام می پذیرد.
فردای بعد از امروز،
خورشید به آسمان می زند،
تو خیابان را به جنون می کشی
و شهر، به تماشایت می ایستد.
کمی آن طرف تر،
سایه ای به این فکر می کند
که تا کجا می شود دوست داشته نشد؟
من؛ یک روز به خودم می آیم
و می فهمم که چقدر دوستت داشتم،
خیلی بیش از آنکه فکرش را کنم.
حسرتهای بزرگ شاید،
آرزوهای کوچکی بودند که قبل از رسیدن،
به زمین افتادند.
پویا_جمشیدی
چیزی عوض نخواهد شد.
یک غروب،
به غروبهای دیگر اضافه می شود و چند ساعت،
به ساعتهای دلتنگی... و
چقدر بی اهمیت است که چگونه زنده خواهیم بود،
وقتی زندگی، آنگونه که می خواهیم نیست.
هر آدمی ممکن است سالها،
منتظر گمشده اش باشد.
و چقدر دردناک می شود وقتی،
گمشده ات سالها مقابل چشمانت زندگی کند و تو دم نزنی.
هر صبح که بیدار می شوم،
اسمت را صدا می زنم
و هر بعد از ظهر منتظر آمدنت می مانم.
تو را تصور می کنم که می آیی،
لبخند می زنی،
تن پوشت را در می آوری، هوا عطر بهار نارنج می گیرد،
پشت میز می نشینی
و منتظر دَم آمدن
دو فنجان چایی می مانی که هرگز قسمت نشد با هم بنوشیم.
من مستحق آن بودم
که دوستت بدارم.
که دوستم بداری.:) که دوستم...
عشق بیماری مهلکی ست
با عوارض مرگ آور، که نه می کُشد
و نه التیام می پذیرد.
فردای بعد از امروز،
خورشید به آسمان می زند،
تو خیابان را به جنون می کشی
و شهر، به تماشایت می ایستد.
کمی آن طرف تر،
سایه ای به این فکر می کند
که تا کجا می شود دوست داشته نشد؟
من؛ یک روز به خودم می آیم
و می فهمم که چقدر دوستت داشتم،
خیلی بیش از آنکه فکرش را کنم.
حسرتهای بزرگ شاید،
آرزوهای کوچکی بودند که قبل از رسیدن،
به زمین افتادند.
پویا_جمشیدی
۱.۷k
۱۵ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.