باران می آید...
باران می آید...
مثل همان روز ..
خوب یادم هست..
بعد از آخرین کلاس دانشگاه با عجله در فکر ساعات اتوبوس محله ی مان.. از پیچ دوم گذشتم و ناگهان تو را دیدم... اصلا شبیه دختر ها نبودی! یه کلاه بزرگ در سرت چپانده بودی. و یک کاپشن بلند ک از زیر و لابه لایش مانتو خاکی رنگت پیدا بود ... با شال گردنی ک اگر کمی قدت کوتاه تر بود حتم دارم روی زمین میکشید..زیر آن باران بی رحمانه.. بی هیچ عجله ای قدم میزدی...
نمیدانم چه شد که قدم های من هم ارام شد...
دستانت چه صمیمانه جیب را بغل کرده اند... خوشبحالشان...
تویی را دیدم ک اصلا شبیه دختر ها نبودی. همه اش ناز و ادا.. همه اش بزک دوزک کردن،اصلا این چیز ها درکار نبود...شبیه خودت بودی...
تویی را دیدم که شبیه تو بود... دخترکی با چشمان آبی...
یادم می آید...
همیشه در روز های بارانی یادم می آید..و شیرینی عطر باران را به زهر تبدیل میکند...
تو حتی رفتنت هم زیر باران بود...
اصلا باید بگویم دختر بارانی...
دختر آبی..
دختر اشک...
دلتنگم...
بازهم در میان یک پیچ دوم زیر باران پیدا شو... فقط برای دیدار..
دلتنگم...
#دخترافتاب
مثل همان روز ..
خوب یادم هست..
بعد از آخرین کلاس دانشگاه با عجله در فکر ساعات اتوبوس محله ی مان.. از پیچ دوم گذشتم و ناگهان تو را دیدم... اصلا شبیه دختر ها نبودی! یه کلاه بزرگ در سرت چپانده بودی. و یک کاپشن بلند ک از زیر و لابه لایش مانتو خاکی رنگت پیدا بود ... با شال گردنی ک اگر کمی قدت کوتاه تر بود حتم دارم روی زمین میکشید..زیر آن باران بی رحمانه.. بی هیچ عجله ای قدم میزدی...
نمیدانم چه شد که قدم های من هم ارام شد...
دستانت چه صمیمانه جیب را بغل کرده اند... خوشبحالشان...
تویی را دیدم ک اصلا شبیه دختر ها نبودی. همه اش ناز و ادا.. همه اش بزک دوزک کردن،اصلا این چیز ها درکار نبود...شبیه خودت بودی...
تویی را دیدم که شبیه تو بود... دخترکی با چشمان آبی...
یادم می آید...
همیشه در روز های بارانی یادم می آید..و شیرینی عطر باران را به زهر تبدیل میکند...
تو حتی رفتنت هم زیر باران بود...
اصلا باید بگویم دختر بارانی...
دختر آبی..
دختر اشک...
دلتنگم...
بازهم در میان یک پیچ دوم زیر باران پیدا شو... فقط برای دیدار..
دلتنگم...
#دخترافتاب
۲.۲k
۱۱ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.