ur music
part 1
مثل همیشه با زنگ خوردن ساعت مشکی کوکیش از خواب پرید و مستقیم به سمت حموم رفت...کلاه حولش رو سرش کرد و موهای خیس و لختش که روی صورتش بودن رو خشک کرد و سیم سشوار رو به برق زد...لباس رو پوشید و به موهاش مدل داد و کنار زدشون و با کیفش از خونه بیرون زد
سوار دوچرخش شد و وقتی از در بزرگ مدرسه عبور کرد ازش پیاده شد و بدون محل به اینکه دیرش شده قدم زنان به سمت کلاسش میرفت...موبایلش رو از تو جیبش خارج کرد و نگاهی به نوتیفش کرد
"هفت روز دیگه،خودکشی 2021/03/20"موفق باشی
همینطور که قدم برمیداشت چیزایی رو هم با خودش زمزمه میکرد
*تهیونگ:شمارش معکوس "7" بعدی نوزده ساعت دیگس*
آهی از سر ناامیدی از لبهاش بیرون اومد و چشماش رو چند ثانیه رو هم گذاشت و باز کرد...پشت در کلاس ایستاده بود که از سمتی صدای داد و بیداد میومد.....از سر کنجکاوی و بدون اهمیت به چیز دیگه ای در کلاس بغلی رو باز کرد......پسر کوچیک و ظریفی روی زمین افتاده بود و از لب و بینیش خون میریخت،دو تا پسر دیگه که بزرگتر بنظر میرسیدن بالای سرش ایستاده بودن که یکیشون یه بطری برداشت و روی پسر خالیش کرد
تهیونگ با دیدن این صحنه کمی عصبی شد و طاقت دیدن عذاب کشیدن بقیه رو نداشت پس جلو رفت و یقه ی پسری که بطری دستش بود رو گرفت
تهیونگ:میتونم بپرسم چه مرگته؟
-:چیشده کیم تهیونگ نکنه با این کارم بهت آسیب زدم و تورو به خاطرات بچگیت...
تهیونگ:خفه شو
با پایان حرفش مشتش رو با حرص توی فکش کوبوند و دعوا رو شروع کرد....سال دوم دبیرستان بود ولی با این حال وقتی میدید کسی داره به خاطر فرد دیگه ای اذاب میکشه چیزی براش مهم نبود و نمیخاست افراد دیگه دردش رو بچشن...توی شکمش مشتی زد و به دیوار کوبوندش و پسر روی زمین افتاد
بلافاصله بعد از فرار کردن اون دوتا عوضی پسری که تا الان ساکت یه گوشه نشسته بود و خون بینیش رو پاک میکرد به حرف در اومد
جونگکوک:م...مم..ممنونم
تهیونگ:چند سالته
جونگکوک:من....هشتم کلاس سه هستم
تهیونگ:نزار اذیتت کنن....اونا به خاطر چهره ی بی مصرفت فکر میکنن ضعیفی اما تو نباید ناامید بشی....قوی باش و حرصتو خالی کن
جونگکوک:ببخشید؟
بدون حرف دیگه ای از کلاس خارج شد و به سمت کلاس خودش رفت اما دیگه برای کلاس رفتن دیر بود و زنگ به صدا در اومده بود
پشت بوته ها نشسته بود و بدون اینکه چیزی بخوره با موبایلش ور میرفت و هودی همیشگیش رو زیرش پهن کرده بود....با هدفون طوسی رنگش اهن های جاستین بیبر رو گوش میکرد و لب پایینش رو میگزید،چیزی نگذشت بود که پسر کوتاه با عینک بزرگی که تا چند سال دیگه بدردش میخرد و موهای شکلاتی و لختی که صورتش رو پشونده بود از لای بوته رد شد و جلوی تهیونگ نشست....موها و چشماش رنگ شکلات بودن حتی هودیی که تنش بود اما با این حال بوی وانیلی که میداد از وقتی که اومد تا همین الان بینیش رو قلقلک میداد
تهیونگ:چی میخای؟
جونگکوک:من نتونستم درست از شما تشکر کنم و...
تهیونگ:ممنون کافی بود حالا میتونی بری
جونگکوک که سمت راست لبش خراش بزرگ و قرمزی برداشته بود باعث میشد لب قرمز و کوچیکش و سرخ تر نشون بده و داخل بینیش هنوز یه دستمالی که یکمش خونی بود وجود داشت....دستش رو وارد جیب شلوارش کرد و یه چسب زخم از داخلش بیرون آورد و توی دست جونگکوک پرتش کرد
جونگکوک:این چیه؟
تهیونگ:داری میبینی یه چسبه
جونگکوک:ممنونم...میتونم حداقل اسمتون رو بدونم؟
تهیونگ:نه نمیشه بفرما برو
پسر که حالا کمی عصبی شده بود بلند شد و با اخم و لبهایی که به هم میفشردشون دستاش رو مشت کرد و نگاهش کرد....تهیونگ هم بدون هیچ حسی و مثل همیشه توی چشماش نگاه میکرد
جونگکوک:ببخشید آقا اگه اینجوری برخورد میکنم....شما منو از دست دوتا عوضی نجات دادین و من نتونستم درست تشکر کنم و حالا اومدم که کارمو اوکی کنم ولی تو اصلا تحویلم نمیگیره حتی اسمتم بهم نمیگی....یعنی من اینقدر بی مصرفم که اسم کسی که نجاتم داد و نباید بدونم
تهیونگ:من گفته بودم بی مصرفی....خب شاید دوست نداشته باشم اسممو بدونی
عینکش رو درست کرد و از اونجا دور شد و پشت چند تا بوته اونور تر نشست
مثل همیشه با زنگ خوردن ساعت مشکی کوکیش از خواب پرید و مستقیم به سمت حموم رفت...کلاه حولش رو سرش کرد و موهای خیس و لختش که روی صورتش بودن رو خشک کرد و سیم سشوار رو به برق زد...لباس رو پوشید و به موهاش مدل داد و کنار زدشون و با کیفش از خونه بیرون زد
سوار دوچرخش شد و وقتی از در بزرگ مدرسه عبور کرد ازش پیاده شد و بدون محل به اینکه دیرش شده قدم زنان به سمت کلاسش میرفت...موبایلش رو از تو جیبش خارج کرد و نگاهی به نوتیفش کرد
"هفت روز دیگه،خودکشی 2021/03/20"موفق باشی
همینطور که قدم برمیداشت چیزایی رو هم با خودش زمزمه میکرد
*تهیونگ:شمارش معکوس "7" بعدی نوزده ساعت دیگس*
آهی از سر ناامیدی از لبهاش بیرون اومد و چشماش رو چند ثانیه رو هم گذاشت و باز کرد...پشت در کلاس ایستاده بود که از سمتی صدای داد و بیداد میومد.....از سر کنجکاوی و بدون اهمیت به چیز دیگه ای در کلاس بغلی رو باز کرد......پسر کوچیک و ظریفی روی زمین افتاده بود و از لب و بینیش خون میریخت،دو تا پسر دیگه که بزرگتر بنظر میرسیدن بالای سرش ایستاده بودن که یکیشون یه بطری برداشت و روی پسر خالیش کرد
تهیونگ با دیدن این صحنه کمی عصبی شد و طاقت دیدن عذاب کشیدن بقیه رو نداشت پس جلو رفت و یقه ی پسری که بطری دستش بود رو گرفت
تهیونگ:میتونم بپرسم چه مرگته؟
-:چیشده کیم تهیونگ نکنه با این کارم بهت آسیب زدم و تورو به خاطرات بچگیت...
تهیونگ:خفه شو
با پایان حرفش مشتش رو با حرص توی فکش کوبوند و دعوا رو شروع کرد....سال دوم دبیرستان بود ولی با این حال وقتی میدید کسی داره به خاطر فرد دیگه ای اذاب میکشه چیزی براش مهم نبود و نمیخاست افراد دیگه دردش رو بچشن...توی شکمش مشتی زد و به دیوار کوبوندش و پسر روی زمین افتاد
بلافاصله بعد از فرار کردن اون دوتا عوضی پسری که تا الان ساکت یه گوشه نشسته بود و خون بینیش رو پاک میکرد به حرف در اومد
جونگکوک:م...مم..ممنونم
تهیونگ:چند سالته
جونگکوک:من....هشتم کلاس سه هستم
تهیونگ:نزار اذیتت کنن....اونا به خاطر چهره ی بی مصرفت فکر میکنن ضعیفی اما تو نباید ناامید بشی....قوی باش و حرصتو خالی کن
جونگکوک:ببخشید؟
بدون حرف دیگه ای از کلاس خارج شد و به سمت کلاس خودش رفت اما دیگه برای کلاس رفتن دیر بود و زنگ به صدا در اومده بود
پشت بوته ها نشسته بود و بدون اینکه چیزی بخوره با موبایلش ور میرفت و هودی همیشگیش رو زیرش پهن کرده بود....با هدفون طوسی رنگش اهن های جاستین بیبر رو گوش میکرد و لب پایینش رو میگزید،چیزی نگذشت بود که پسر کوتاه با عینک بزرگی که تا چند سال دیگه بدردش میخرد و موهای شکلاتی و لختی که صورتش رو پشونده بود از لای بوته رد شد و جلوی تهیونگ نشست....موها و چشماش رنگ شکلات بودن حتی هودیی که تنش بود اما با این حال بوی وانیلی که میداد از وقتی که اومد تا همین الان بینیش رو قلقلک میداد
تهیونگ:چی میخای؟
جونگکوک:من نتونستم درست از شما تشکر کنم و...
تهیونگ:ممنون کافی بود حالا میتونی بری
جونگکوک که سمت راست لبش خراش بزرگ و قرمزی برداشته بود باعث میشد لب قرمز و کوچیکش و سرخ تر نشون بده و داخل بینیش هنوز یه دستمالی که یکمش خونی بود وجود داشت....دستش رو وارد جیب شلوارش کرد و یه چسب زخم از داخلش بیرون آورد و توی دست جونگکوک پرتش کرد
جونگکوک:این چیه؟
تهیونگ:داری میبینی یه چسبه
جونگکوک:ممنونم...میتونم حداقل اسمتون رو بدونم؟
تهیونگ:نه نمیشه بفرما برو
پسر که حالا کمی عصبی شده بود بلند شد و با اخم و لبهایی که به هم میفشردشون دستاش رو مشت کرد و نگاهش کرد....تهیونگ هم بدون هیچ حسی و مثل همیشه توی چشماش نگاه میکرد
جونگکوک:ببخشید آقا اگه اینجوری برخورد میکنم....شما منو از دست دوتا عوضی نجات دادین و من نتونستم درست تشکر کنم و حالا اومدم که کارمو اوکی کنم ولی تو اصلا تحویلم نمیگیره حتی اسمتم بهم نمیگی....یعنی من اینقدر بی مصرفم که اسم کسی که نجاتم داد و نباید بدونم
تهیونگ:من گفته بودم بی مصرفی....خب شاید دوست نداشته باشم اسممو بدونی
عینکش رو درست کرد و از اونجا دور شد و پشت چند تا بوته اونور تر نشست
۱۴.۸k
۱۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.