پارت

پارت ۹۲
(رادوین)

خیلییی خیلییی اروم از توی بالکن اومدم داخل و در رو بستم

و قفلش کردم

نفس : چرا درو میبندی هوا خیلی گرمه . بزار باز باشه

من : نه عزیزم من یکم سردم شد الان تو ام سردت میشه یه

وقت سرما میخوری

نفس : رادوین الان بهاره هوا زیاد سرد نیست.

رادوین : خب الان یهو سرد شد بزار در بسته باشه

نفس : چیزی شده ؟

من : نه مگه باید چیزی شده باشه

نفس : وقتی اومدی تو رنگت با گچ دیوار یکی بود .

من : نه بابا فکر میکنی

نفس : من اگه شوهرم رو نشناسم که به درد هیچی نمیخورم .

من : خب یه سگ اون بیرون مرده بود یکم ترسیدم .

نفس: رادوین ما یه عمری میون یه مشت جنازه داشتیم

تحقیق میکردیم . الان تو با دیدن یه سگ مرده میترسی ؟

من : خب تازگی ها این جوری شدم . خیلی زود تر از قبل

میترسم .

نفس : من که هنوز باورم نمیشه ولی خب باشه بابا نمیخواد

در رو باز بزاری . بیا بخواب .

رفتم کنارش خوابیدم . الان که اون خون اشام و دیدم خیلی

دیگه سر نفس باید بترسم . اصلا اون این جا جلو خونه ما

چیکار میکرد . اصلا اون علامت سکوتی که اون اخر نشونم داد

چی بود ؟ یعنی میخواست به کسی چیزی نگم؟ به کی؟ اصلا

چرا ساکت باشم ؟ کلی سوال توی ذهنم داشت رژه میرفت .

تا ساعت ۴ صبح نتونستم بخوابم . فقط به نفس نگاه میکردم

و غرق در فکر بودم . اون قدر فکر کردم که خوابم برد .

نفس روبه روم وایساده بود . شکمش باد کرده بود . رها هم

توی بغل هلیا بود. یهو دیدم سمت چپ سینه ی نفس خونی

شد . داشت درد میکشید و من نمیتونستم برم طرفش انگار

یه شیشه جلوم بود یا انگار داشتم روی تردمیل راه میرفتم

چون هر چی قدم بر میداشتم بهش نمیرسیدم . با دو زانو

افتاد روی زمین . دستش رو گرفت به شکمش . یهو شکمش

هم خونی شد . خوابید روی زمین دیگه هیچی نفهمیدم و یهو

از خواب پریدم
دیدگاه ها (۱)

🚫 🚫 🚫 🚫 🚫

😍 😍 😍 😍

🚫 ❤ ❤ ❤ ❤ ❤ ❤

😍 😍 😍 😍

سایه های سبز

در بند اشتباه

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط