رویای غیرممکن فصل1 پارت23 قسمت2
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت23 #قسمت2
ادامه:
نامجون درو باز میکنه و میگه : خب الان حالت چطوره؟ به اتاق نگاه میکنم و میبینم که همه به جز جین و یونگی دارن مسخره بازی در میارن و یونگی بهشون میگه که یکم آروم تر و جین هم مشغول آشپزیه. البته از کتابی که رو میزه میفهمم نامجون هم داشته کتاب میخونده. آروم جواب سوال نامجون رو دادم : ههووفف نمیدونم چرا همیشه جلوم ظاهر میشه... نامجون پرسید : تو حیاطم دیدیش؟ سرمو به نشونه جواب مثبت تکون دادم و وارد اتاق شدم. همه به محض اینکه من وارد شدم به من زل زدن. یونگی گفت : عاشق ما حالش چطوره؟ کلاغه خبر آورد که کل شبو نتونستی از فکر سارا در بیایی و راحت بخوابی. چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم : فکر نکن اونروز رو که تو برای بار اول به جنی اعتراف کردی ولی اون ردت کرد؛ و تو داشتی مثل بچه های سه ساله رو شونه من گریه میکردی رو یادم رفته باشه. همه با تعجب به یونگی نگاه کردن و تازه یادم اومد که اونروز فقط منو جین تو کمپانی بودیم و فقط ما دوتا از این اتفاق خبر داشتیم. یونگی بهم یه نگاهی کرد که تموم حرفاش توش خلاصه شده بود :میکشمت. جین سعی کرد که حال و هوا رو عوض کنه و به خاطر همین گفت : تتتههیییووننگگگ، لیوانم چیشد؟... لیوان؟... لعنتی... رفتنی اینقدر حواسم پرت شده بود که یادم رفته بود لیوانو بیارم... جین گفت : نکنه یادت رف... که حرفش با صدای در زدن نصفه موند...
ادامه:
نامجون درو باز میکنه و میگه : خب الان حالت چطوره؟ به اتاق نگاه میکنم و میبینم که همه به جز جین و یونگی دارن مسخره بازی در میارن و یونگی بهشون میگه که یکم آروم تر و جین هم مشغول آشپزیه. البته از کتابی که رو میزه میفهمم نامجون هم داشته کتاب میخونده. آروم جواب سوال نامجون رو دادم : ههووفف نمیدونم چرا همیشه جلوم ظاهر میشه... نامجون پرسید : تو حیاطم دیدیش؟ سرمو به نشونه جواب مثبت تکون دادم و وارد اتاق شدم. همه به محض اینکه من وارد شدم به من زل زدن. یونگی گفت : عاشق ما حالش چطوره؟ کلاغه خبر آورد که کل شبو نتونستی از فکر سارا در بیایی و راحت بخوابی. چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم : فکر نکن اونروز رو که تو برای بار اول به جنی اعتراف کردی ولی اون ردت کرد؛ و تو داشتی مثل بچه های سه ساله رو شونه من گریه میکردی رو یادم رفته باشه. همه با تعجب به یونگی نگاه کردن و تازه یادم اومد که اونروز فقط منو جین تو کمپانی بودیم و فقط ما دوتا از این اتفاق خبر داشتیم. یونگی بهم یه نگاهی کرد که تموم حرفاش توش خلاصه شده بود :میکشمت. جین سعی کرد که حال و هوا رو عوض کنه و به خاطر همین گفت : تتتههیییووننگگگ، لیوانم چیشد؟... لیوان؟... لعنتی... رفتنی اینقدر حواسم پرت شده بود که یادم رفته بود لیوانو بیارم... جین گفت : نکنه یادت رف... که حرفش با صدای در زدن نصفه موند...
۱۳.۵k
۱۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.