رویای غیرممکن فصل1 پارت23 قسمت1
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت23 #قسمت1
( داستان از زبون تهیونگ)
داشتم به درختی که کنار در شیشه ای بود؛ نگاه میکردم که یهو صدای باز شدن دراومد. به فردی که درو باز کرده بود و داشت به حیاط میومد؛ نگاه کردم... سارا... اولش جا خوردم ولی بعدش لبخند بزرگی روی لبام ظاهر شد. یکمی با دقت به سارا نگاه کردم؛ متوجه نشده بود که من توی حیاط هستم. آروم به طرفش رفتم و گفتم : سسللاممم سارا. سارا با تعجب به من نگاه کرد و بعدش یه لبخند با نمکی زد که فکر کنم اون لحظه قلبم از شدت هیجان ایستاد. آروم به طرفم اومد و گفت : سلام، ببخشید ندیدمت تهیونگ... راستی چی صدات کنم؟ تهیونگ، ته ته یا یه چیز دیگه؟ تو دلم گفتم َ : بیبی و عزیزم و همچنین چیزایی جز آپشن هات نیست؟ آروم جوابش رو دادم : به نظرم ته خوبه. سارا گفت : خب ته... درباره دیروز متاسفم... ببخشید که وقتت رو گرفتم و درباره یه چیز خیلی بچگانه وقتت تلف شد. جوابش رو دادم : ننههه... این چه حرفیه... من همیشه آماده کمک کردن بهت هستم. وقتی اینو گفتم بهم یه لبخندی زد که... هیچی... نپرسین... به زور خودمو نگه داشتم که بهش دست نزنم... که یهو... اون خودش اومد و منو بغل کرد... کاش این لحظه تموم نمیشد...
(ادامه داستان از زبون سارا)
وقتی بغلش کردم احساس خیلی خوبی داشتم... بالاخره بعد از یکمی بغل کردن ازش جدا شدم و گفتم : ممنون از همه کارهایی که برام میک... که یهو ساعتو دیدم و داد زدم: وایی الان دیرم میشه... خدافظ. و به طرف در رفتم.
(ادامه داستان از زبون تهیونگ)
فکر کنم الانه که از شدت هیجان و تند زدن قلبم بمیرم... آخییی وقتی هول میکنه بانمک تر میشه... ولی ساعت چنده که اینقدر هول کرد؟ گوشیم رو بر میدارم و به ساعت نگاه میکنم : 7:42. هییییی الان پسرا منو میکشن باید همین الان برم چون در غیر اینصورت توسط پسرا، البته بیشتر از همه یونگی کشته میشم. بدو بدو دنبال سارا به طرف در میرم و وقتی به آسانسور میرسم؛ میبینم که درش داره بسته میشه و فقط سارا توشه پس سریع میام جلوی در و نمیزارم بسته شه و منم سوارش میشم. سارا با دیدنم تعجب میکنه ولی بعدش بازم لبخند میزنه ولی عمیق تر و این باعث شد سرعت تپش قلبم از سرعت نور بیشتر بشه.
از سارا خدافظی میکنم و به طرف در اتاقمون میدوم و از اونجایی که کلید اتاق مونده تو اتاق؛ در میزنم و منتظر این میشم که یکی درو باز کنه...
ادامه اش جا نشد
( داستان از زبون تهیونگ)
داشتم به درختی که کنار در شیشه ای بود؛ نگاه میکردم که یهو صدای باز شدن دراومد. به فردی که درو باز کرده بود و داشت به حیاط میومد؛ نگاه کردم... سارا... اولش جا خوردم ولی بعدش لبخند بزرگی روی لبام ظاهر شد. یکمی با دقت به سارا نگاه کردم؛ متوجه نشده بود که من توی حیاط هستم. آروم به طرفش رفتم و گفتم : سسللاممم سارا. سارا با تعجب به من نگاه کرد و بعدش یه لبخند با نمکی زد که فکر کنم اون لحظه قلبم از شدت هیجان ایستاد. آروم به طرفم اومد و گفت : سلام، ببخشید ندیدمت تهیونگ... راستی چی صدات کنم؟ تهیونگ، ته ته یا یه چیز دیگه؟ تو دلم گفتم َ : بیبی و عزیزم و همچنین چیزایی جز آپشن هات نیست؟ آروم جوابش رو دادم : به نظرم ته خوبه. سارا گفت : خب ته... درباره دیروز متاسفم... ببخشید که وقتت رو گرفتم و درباره یه چیز خیلی بچگانه وقتت تلف شد. جوابش رو دادم : ننههه... این چه حرفیه... من همیشه آماده کمک کردن بهت هستم. وقتی اینو گفتم بهم یه لبخندی زد که... هیچی... نپرسین... به زور خودمو نگه داشتم که بهش دست نزنم... که یهو... اون خودش اومد و منو بغل کرد... کاش این لحظه تموم نمیشد...
(ادامه داستان از زبون سارا)
وقتی بغلش کردم احساس خیلی خوبی داشتم... بالاخره بعد از یکمی بغل کردن ازش جدا شدم و گفتم : ممنون از همه کارهایی که برام میک... که یهو ساعتو دیدم و داد زدم: وایی الان دیرم میشه... خدافظ. و به طرف در رفتم.
(ادامه داستان از زبون تهیونگ)
فکر کنم الانه که از شدت هیجان و تند زدن قلبم بمیرم... آخییی وقتی هول میکنه بانمک تر میشه... ولی ساعت چنده که اینقدر هول کرد؟ گوشیم رو بر میدارم و به ساعت نگاه میکنم : 7:42. هییییی الان پسرا منو میکشن باید همین الان برم چون در غیر اینصورت توسط پسرا، البته بیشتر از همه یونگی کشته میشم. بدو بدو دنبال سارا به طرف در میرم و وقتی به آسانسور میرسم؛ میبینم که درش داره بسته میشه و فقط سارا توشه پس سریع میام جلوی در و نمیزارم بسته شه و منم سوارش میشم. سارا با دیدنم تعجب میکنه ولی بعدش بازم لبخند میزنه ولی عمیق تر و این باعث شد سرعت تپش قلبم از سرعت نور بیشتر بشه.
از سارا خدافظی میکنم و به طرف در اتاقمون میدوم و از اونجایی که کلید اتاق مونده تو اتاق؛ در میزنم و منتظر این میشم که یکی درو باز کنه...
ادامه اش جا نشد
۱۷.۹k
۱۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.