من از تمام لحظاتی که از آدما فاصله می گیرم می ترسم. میترس
من از تمام لحظاتی که از آدما فاصله میگیرم میترسم. میترسم از اینکه نمیدونم چقدر قراره فراموش کنم و چقدر قراره یادم بمونه خاطراتشون رو. همیشه فکر میکنم به جزئیات و زیباییهاشون که حالا قرار نیست دیگه برای چشمهای من باشن، از طرفی هم به آسیبهایی که بهم زدن و حالا دیگه قرار نیست اون آسیب ها هم برای من باشن. از دست دادن قدرت عجیبی میخواد، با اختیار خودت دور شدن و رفتن هم نوعی از دست دادنه و حالا من نمیفهمم دلتنگ باشم برای زیباییها یا آرام باشم برای رها شدن از آسیب و اشکها. اره من میترسم از اینکه چقدر این دور شدن به خاطرههام آسیب میزنه و جایگزین کردن خاطراتی که خیلی برات خاص بودن هم یه چیز تقریبا غیر ممکنه؛ خیلی بعیده دوباره همون حس، همون لمس، همون بو رو پیدا کنی یه جای دیگه. میدونی، یه روزی یه لحظهای دوباره هرچی تو قلبت ته نشین شده یهو یادت میاد و این مشخص نیست که اون لحظه لبخند میزنی یا اشکهات مرهمت میشن... من خستم از اینکه همهی خاطراتم تبدیل به اشک میشن.
۳.۶k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱