گفت: تو احمقی
گفت: تو احمقی
گفتم: تو اصن میدونی دوست داشتن چیه؟
شونه بالا انداخت یه پوزخند زد گفت: من پنج سال با یکی بودم رفت... سه سال منتظرش موندم که برگرده در حالیکه اون همه این سه سال با یکی دیگه بود... من اینی نبودم که الان هستم...
گفتم: خب پس منم یکی دو سال دیگه میشم مثل تو... سخت... بی تفاوت... بی عبور
گفت: الان بشو، وقت تلف نکن
گفتم: الان نمی تونم الان دوسش دارم
گفت: خودتو دوست داشته باش
گفتم: راس میگی حرفتو قبول دارم...
همه چیز دور اون میز منطقی به نظر میومد
اما الان که شب شده و من طاق باز خوابیدم رو تخت و ذل زدم به سقف؛
همه جا تاریکه، من دیده نمیشه، دلتنگی منطقو خورده، دلبستگی ذل زده به من...
کاش عصری توو کافه ازش پرسیده بودم شبا توو تاریکی چطوری می تونه فقط به خودش فکر کنه نه هیچکس دیگه
#پریسا_زابلی_پور
گفتم: تو اصن میدونی دوست داشتن چیه؟
شونه بالا انداخت یه پوزخند زد گفت: من پنج سال با یکی بودم رفت... سه سال منتظرش موندم که برگرده در حالیکه اون همه این سه سال با یکی دیگه بود... من اینی نبودم که الان هستم...
گفتم: خب پس منم یکی دو سال دیگه میشم مثل تو... سخت... بی تفاوت... بی عبور
گفت: الان بشو، وقت تلف نکن
گفتم: الان نمی تونم الان دوسش دارم
گفت: خودتو دوست داشته باش
گفتم: راس میگی حرفتو قبول دارم...
همه چیز دور اون میز منطقی به نظر میومد
اما الان که شب شده و من طاق باز خوابیدم رو تخت و ذل زدم به سقف؛
همه جا تاریکه، من دیده نمیشه، دلتنگی منطقو خورده، دلبستگی ذل زده به من...
کاش عصری توو کافه ازش پرسیده بودم شبا توو تاریکی چطوری می تونه فقط به خودش فکر کنه نه هیچکس دیگه
#پریسا_زابلی_پور
۳.۰k
۱۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.