🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹
🍂🌹🍂
🍂🌹
🍂
#پارت_4
#دانشجوی_مغرور_من
از اتاقم خارج شدم سرم تو گوشیم بود و داشتم با صدای بلند میخندیدم ، پیمان بود داشت مسخره بازی درمیاورد
خوردم به کسی که باعث شد گوشیم از دستم بیفته و خورد و خاکشیر بشه با گریه به گوشیم خیره شدم و شروع کردم به غر زدن
_ گوشیم نازنیم شکست وای خدا الهی چشمهات ...
و همزمان سرم و بلند کردم که با دیدن امیرصدرا ماتم برد ، درسته آقاجون بهم گفته بود امیرصدرا قراره بیاد و با ما زندگی کنه اما هضم این موضوع برای من خیلی سخت بود
_ حواست رو جمع کن جای لاس زدن
چشمهام گرد شد یعنی با من بود الان ، با عصبانیت بهش خیره شدم و فریاد کشیدم :
_ درست حرف بزن عوضی وگرنه به آقاجون میگم چه شکلی داری با من حرف میزنی تو فکر کردی ....
_ بسه حوصله ی شنیدن حرف های تو یکی رو ندارم .
بعدش گذاشت رفت داخل اتاقش و محکم در رو بست ، اتاقش دقیقا کنار اتاق من بود ، اشکام روی صورتم جاری شدند
_ مهشید
با شنیدن صدای عمه مهین مامان امیرصدرا سریع دستی به چشمهای خیس شده ام کشیدم و دستپاچه گفتم :
_ جان عمه ؟
با چشمهای ریز شده به من خیره شد و پرسید :
_ گریه کردی ؟
_ نه عمه چرا باید گریه کنم ، گوشیم شکست عصبی شدم
عمه مشکوک بهم خیره شد میدونستم حرفم رو باور نکرده خم شدم گوشی شکسته شده ام رو برداشتم و دوباره برگشتم داخل اتاق همونجا کنار در اتاق سر خوردم نشستم و شروع کردم به بیصدا گریه کردن چجوری میتونستم تو این مدت دووم بیارم امیرصدرا خیلی باهام بد برخورد میکرد اما منه احمق هنوزم عاشقش بودم لعنت به من !
🍂
🍂🌹
🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹
🍂🌹🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹
🍂🌹🍂
🍂🌹
🍂
#پارت_4
#دانشجوی_مغرور_من
از اتاقم خارج شدم سرم تو گوشیم بود و داشتم با صدای بلند میخندیدم ، پیمان بود داشت مسخره بازی درمیاورد
خوردم به کسی که باعث شد گوشیم از دستم بیفته و خورد و خاکشیر بشه با گریه به گوشیم خیره شدم و شروع کردم به غر زدن
_ گوشیم نازنیم شکست وای خدا الهی چشمهات ...
و همزمان سرم و بلند کردم که با دیدن امیرصدرا ماتم برد ، درسته آقاجون بهم گفته بود امیرصدرا قراره بیاد و با ما زندگی کنه اما هضم این موضوع برای من خیلی سخت بود
_ حواست رو جمع کن جای لاس زدن
چشمهام گرد شد یعنی با من بود الان ، با عصبانیت بهش خیره شدم و فریاد کشیدم :
_ درست حرف بزن عوضی وگرنه به آقاجون میگم چه شکلی داری با من حرف میزنی تو فکر کردی ....
_ بسه حوصله ی شنیدن حرف های تو یکی رو ندارم .
بعدش گذاشت رفت داخل اتاقش و محکم در رو بست ، اتاقش دقیقا کنار اتاق من بود ، اشکام روی صورتم جاری شدند
_ مهشید
با شنیدن صدای عمه مهین مامان امیرصدرا سریع دستی به چشمهای خیس شده ام کشیدم و دستپاچه گفتم :
_ جان عمه ؟
با چشمهای ریز شده به من خیره شد و پرسید :
_ گریه کردی ؟
_ نه عمه چرا باید گریه کنم ، گوشیم شکست عصبی شدم
عمه مشکوک بهم خیره شد میدونستم حرفم رو باور نکرده خم شدم گوشی شکسته شده ام رو برداشتم و دوباره برگشتم داخل اتاق همونجا کنار در اتاق سر خوردم نشستم و شروع کردم به بیصدا گریه کردن چجوری میتونستم تو این مدت دووم بیارم امیرصدرا خیلی باهام بد برخورد میکرد اما منه احمق هنوزم عاشقش بودم لعنت به من !
🍂
🍂🌹
🍂🌹🍂
🍂🌹🍂🌹
🍂🌹🍂🌹🍂
۱۲.۷k
۳۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.