چندشاتی جونگکوک(پارت۲)

CONFLICT 2
صدای شکستن لیوان هنوز توی گوشش میپیچید.

اما صدای بارون تنها صدایی بود که به گوش میرسید.

روی زمین نشسته بود و تیکه های لیوانو جمع میکرد.

لیوانی که شکسته بود.
به چندین تیکه تبدیل شده بود.
درست مثل قلبش.
قلبی که بدون اون نمیتپید.

دوباره به اون فکر کرد.
توی افکارش غرق شد.
چقدر همه چیز زود بینشون تموم شد...
اونا تازه همه چیزو شروع کرده بودن.
نباید این اتفاق میوفتاد.
اما دیگه راهی برای برگشت نیست.

اونقدر غرق افکارش شد که متوجه نشد لبه تیز تیکه سفالی مثل یه تیغ نامرئی توی دستش فرو رفته و زخم عمیقی به عمیقی زخم دلش ایجاد کرده.

دردش زیاد بود.
اما نه به اندازه درد دوری اون.
درد نبودنش.
درد اینکه نمیدونست اون کجاست...داره چیکار میکنه بدون اون؟...
اینکه نمیتونست صدای نفساشو بر خلاف هرشب بشنوه.

خونریزیش شدت پیدا کرد...
اما نمیتونست از افکارش دل بکنه.
جونگکوک عین یه مته توی ذهنش فرو رفته بود.

اشکاش بی اجازه روی گونش سر میخوردن و با خون دستش قاطی میشدن...

خونه بوی هات‌چاکلت سرد میداد...
بوی دلتنگی.

یه دفعه...
صدای کلید توی قفل...
خشکش زد.
اونو از افکار دردناکش بیرون کشید.
نه...نه...امکان نداشت.
کلید دوباره توی در چرخید و در با صدای خفه ای باز شد.

+ا/ت؟

همون ملودی اشنا...همون صدایی که منتظرش بود به گوشش رسید.
همون صدایی که هرشب با شنیدنش خوابش میبرد.

نفسش برید...
انگار قلبش تپیدنو یادش رفت.

قامت جونگکوک توی چارچوب در نمایان شد.
موهاش خیس از بارون.
نفس های بریده بریده و تند...
چشمای سرخ...به سرخی شراب.
بارون از شونه هاش چکه میکرد...اما...اما خیس تر از اشکای دختر نبود.

+داری چیکار میکنی؟

صدای لرزون و گرفتش خونه رو لرزوند.

دختر لب باز نکرد.
انگار حصاری توی گلوش کشیده شده بود.
فقط به تیکه های شکسته لیوان و دستای خونیش زل زد.

جونگکوک نزدیک تر شد.
صدای قدماش خونه رو میلرزوند.
اما همون قدما،ارامش خاصیو به خونه و دختر میبخشید.
ارامشی که تا چند لحظه پیش وجود نداشت...

+ا/ت؟چرا جوابمو نمیدی؟
چرا وقتی رفتم....

صداش شکست ولی ادامه داد:

+حتی...حتی یه بارم بهم زنگ نزدی لعنتی؟

اشکای دختر شدید تر شد.

-چون...تو رفتی.

حرف دخترو قطع کرد و بلندتر داد زد:

+چون تو گذاشتی برم!جلومو نگرفتی!

جونگکوک چند لحظه حرفی نزد.
نگاهش به دستای لرزون و خون الود دختر افتاد.

با لحنی که نرم شده بود،لب زد:

+من...من هیچوقت نمیخواستم ترکت کنم...من رفتم که...

باقی حرفش با بغضی که توی گلوش بود،ناگفته موند.

دختر سرشو بلند کرد.
چشماشون به هم گره خورد.
یه دنیا حرف بین نگاهای خیس از اشکشون بود.

جونگکوک بازم نزدیک تر شد.

+فک کردی؟...فک کردی به اینکه من...من چقد دلم برات چقدر تنگ شده؟

بغضش صداشو میلرزوند.

کنار دختر روی زمین سرد نشست.

دستای خونی دخترو توی دستاش گرفت.


+لعنتی...فکر میکنی واسم راحت بود؟...
اینکه نبینمت؟...اینکه نتونم بوتو حس کنم؟...
فکر میکنی من نمیخواستم برگردم؟...


جونگکوک همونطوری که دستای سرد و خون الود دخترو توی دستاش نگه داشته بود،پیشونیشو روی پیشونی دختر گذاشت و لب زد:

+ازت خواهش میکنم.دیگه هیچوقت خودتو اینجوری اذیت نکن.
تو...تو همه زندگی منی. من اینجام...برگشتم.

صدای گریه جفتشون با صدای بارون یکی شد.
توی اون لحظه حتی بوی هات‌چاکلت سرد روی زمین هم بوی زندگی میداد.
بوی تازگی...
همه اینا بخاطر حضور یه نفر بود.
یه نفر که زندگی میبخشید.
ارامشو با خودش میوورد.


ادامه دارد...
دیدگاه ها (۳)

چندشاتی جونگکوک(پارت۳)

چندشاتی جونگکوک(پارت۴)

چندشاتی جونگکوک(پارت۱)

فیک ازدواج اجباری(پارت۴۲،آخر)

می دونی عصر پاییز باشه توی جنگل های شمال توی یه کلبه دنج چوب...

چندشاتی جونگکوک(پارت۲)

چندشاتی جونگکوک(پارت‌آخر)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط