چندشاتی جونگکوک(پارت۳)

CONFLICT 3
صدای بارون به گوش میرسید.
خونه هنوز بوی بارون میداد.
جونگکوک دستای دخترو محکم نگه داشته بود.
بی توجه به زخم روی دستش.
تنها چیزی که واسش مهم بود این بود که...
اونو از دست نده.
همیشه...همیشه داشته باشتش.

دختر با صدایی که از گریه میلرزید لب زد:

-پس چرا رفتی...؟چرا گذاشتی تنها بمونم...؟

نگاه و لحنش پر از زخم بود.
زخم تازه و پر خونی که حتی بارون هم نمیتونست بشورتش.

جونگکوک پلک زد.
نگاهشو دزدید.
اتفاق اون شب مثل جرقه رعد و برق توی ذهنش میپیچید و ازارش میداد.

+ا/ت...اون شب...

صداش شکست.

+اون شب که دعوا کردیمو یادت میاد...؟ا/ت تو گفتی...

لباش لرزید.
گفتن اون کلمه ها ازارش میداد.

+تو گفتی که... ازم خسته شدی.

بغضش شکست.
اشکاش جاری شدن.

+توی لعنتی گفتی بودنم برات مهم نیست...

صدای خو‌دش تمام وجودشو پر کرد.
صدای فریادا...
صدای شکستن ظرفا...
همه اینا دوباره زنده شدن.
«-اگه میخوای بری برو.دیگه هم بر نگرد.چون بودنت ذره ای برام اهمیت نداره»
دلش میدونست که اون حرفا حتی یکمم واقعی نبودن.
فقط از سر عصبانیت یه چیزی گفته بود...

دیدن اشکای جونگکوک اذیتش میکرد.
انگار اون اشکا اسید بودن.
اسیدی که روی پوست دختر میریخت.

صورت معشوقشو با دستاش قاب کرد...
بوسه ارومی روی زخم قدیمی روی گونه چپ پسر که حالا از اشک اغشته شده بود گذاشت.

-جونگکوک...من

هق هقاش شدت گرفتن.
اما صداش هنوزم نرم بود.

-من اون حرفا رو از سر لج زدم...نمیخواستم بری...
تو دلیل نفس کشیدنمی جونگکوکِ من.
یه لحظه هم بدون تو دووم نمیارم.
زندگیم بدون تو عین یه کابوسه.

جونگکوک پلکاشو روی هم فشار داد.
انگار میخواست اون شب کوفتیو از سرش بیرون کنه.

ناله ای از سر پشیمونی از دهنش خارج شد.

+آه...من...منم احمق بودم.
من فکر کردم تو دیگه منو نمیخوای ببینی.
فکر کردم دیگه منو نمیخوای.
فکر کردم دوستم نداری...
ترسیدم...ترسیدم بمونم و فقط هرروز بیشتر دلتو بشکونم.
ا/ت...من رفتم چون...فکر کردم نبودنم کمتر اذیتت میکنه.

دختر با ناباوری سرشو بلند کرد.
کمی تن صداش بالا بود.
اما تونست کنترلش کنه.

-کمتر؟؟جونگکوک تو با رفتنت همه چیو ازم گرفتی.
هرلحظه...هرروزمو تصور میکردم...
تصور میکردم که تو کنارمی.
داری باهام حرف میزنی.
اسممو صدا میکنی.
اما...اما هربار که میفهمیدم همه اینا دروغه...یه بار دیگه میشکستم جونگکوک.
جونگکوک...من شبا بالشتو بغل میکردم و فکر میکردم تویی.
چشمامو میبستم و حتی عطرتو تصور میکردم.
حتی صداتو وقتی واسم اهنگ میخوندی...
حتی اون هات‌چاکلت هم بدون تو مزه نداشت...
جونگکوک تو این چندروز با نبودنت همه چیمو ازم گرفتی.
چون...
چون همه چیز من تویی...


ادامه دارد...

خیلی مسخره شده حس میکنم😂🙏🏻
اون موقع که نوشتمش نمیدونم چم بود که همچین چیزیو نوشتم😂
به بزرگی خودتون ببخشید😂😂
دیدگاه ها (۱۵)

چندشاتی جونگکوک(پارت۴)

چندشاتی جونگکوک(پارت اخر)

چندشاتی جونگکوک(پارت۲)

چندشاتی جونگکوک(پارت۱)

سوار ماشین شدیم رسیدیم که جونگکوک گفت جونگکوک: از کنارم جم ن...

پارت 10 بادیگارد رفت بیرون و جعبه رو باز کردم دیدم یه لباس خ...

چندشاتی جونگکوک(پارت۴)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط