فیک جدید
فیک جدید
اسم : بابای صورتی همراه با عشق سفید ( بابای صورتی سانزو و عشق سفید مایکی )
اسم دختر : ا.ت
اسم باباش : سانزو
کسی که خیلی ا.ت رو دوس داره : مایکی ( شیپ نیستن ، ا.ت همون مایکی صداش میکنه ، خب ... شاید تصمیم گرفتم مایکی شوگر ددی ا.ت شه ، نمیدونم ، اینجا فعلن ا.ت موفق شده افسردگی مایکی رو خوب کنه )
اینجا سانزو جون بابای شماست ( قلب من اکلیلی شده ، فک کنین ادم همچین بابای جذابی داشته باشه . )با سانزو تنها زندگی میکنی . چون مامانت وقتی تو یک سالت بوده ولتون کرده رفته با یع نفر دیگه سانزو هم تو رو خودش بزرگ کرده . فک کنین کلی واست جایزه میخره بعد برات لباسای خوشگل موشگل انتخاب میکنه ، همه جا میبرتت ، همیشه کنارته ، واسهت کلی فلش و اینترنت میخره تا انیمه ببینی و تو انیمه های هنتایم خودشم میاد میشینه پیشت باهم نگا میکنین ( ای جان ، ای جان ) ، شبا هم بغلت میکنه و همیشه هم هواتو داره و ... ( خدایا عرررررر )
پارت اول
شروع داستان ( شما ۱۴ سالتونه )
روی صندلی پلاستیکی قرمز جلوی دفتر مدیر نشسته بودی . صدای صحبتای مدیر و بابات میومد که داشتن باهم حرف میزدن . چون امروز یه نفر تو مدرسه بخاطر انیمه دیدن مسخرت کرده بود و تو هم یه مشت مهمونش کرده بودی و الان زنگ زده بودن بابات بیاد . و به این فک می کردی که چقد ابروت پیش بابات رفته و چقد عصبانی میشه . چون تاحالا عصبانیتش رو ندیده بودی .
مدیر : میدونید دخترتون اون رو راهی درمانگاه کرده .
سانزو : واقعا . پس حتما خیلی درد داشته . مگه نه ؟
مدیر : خب اره . شکمش ورم کرده ویکی از دنده هاش شکس ...
سانزو ( پریدن وسط حرف ) : نه منظورم ا.ت ست ...
قیافه مدیر همون لحظه : 😳
ادامه حرفای سانزو : حتما دستش خیلی درد کرده چون محکم زده .
مدیر : اقا هاروچیو ...
سانزو ( بی توجه به مدیر ) : باید برم پیش دختر کوچولوم . باید ببینم سالمه یا نه . وای به حالتون اگه سالم نباشه . من میدونم و شما .
و از اتاق مدیر خارج شد .
اسم : بابای صورتی همراه با عشق سفید ( بابای صورتی سانزو و عشق سفید مایکی )
اسم دختر : ا.ت
اسم باباش : سانزو
کسی که خیلی ا.ت رو دوس داره : مایکی ( شیپ نیستن ، ا.ت همون مایکی صداش میکنه ، خب ... شاید تصمیم گرفتم مایکی شوگر ددی ا.ت شه ، نمیدونم ، اینجا فعلن ا.ت موفق شده افسردگی مایکی رو خوب کنه )
اینجا سانزو جون بابای شماست ( قلب من اکلیلی شده ، فک کنین ادم همچین بابای جذابی داشته باشه . )با سانزو تنها زندگی میکنی . چون مامانت وقتی تو یک سالت بوده ولتون کرده رفته با یع نفر دیگه سانزو هم تو رو خودش بزرگ کرده . فک کنین کلی واست جایزه میخره بعد برات لباسای خوشگل موشگل انتخاب میکنه ، همه جا میبرتت ، همیشه کنارته ، واسهت کلی فلش و اینترنت میخره تا انیمه ببینی و تو انیمه های هنتایم خودشم میاد میشینه پیشت باهم نگا میکنین ( ای جان ، ای جان ) ، شبا هم بغلت میکنه و همیشه هم هواتو داره و ... ( خدایا عرررررر )
پارت اول
شروع داستان ( شما ۱۴ سالتونه )
روی صندلی پلاستیکی قرمز جلوی دفتر مدیر نشسته بودی . صدای صحبتای مدیر و بابات میومد که داشتن باهم حرف میزدن . چون امروز یه نفر تو مدرسه بخاطر انیمه دیدن مسخرت کرده بود و تو هم یه مشت مهمونش کرده بودی و الان زنگ زده بودن بابات بیاد . و به این فک می کردی که چقد ابروت پیش بابات رفته و چقد عصبانی میشه . چون تاحالا عصبانیتش رو ندیده بودی .
مدیر : میدونید دخترتون اون رو راهی درمانگاه کرده .
سانزو : واقعا . پس حتما خیلی درد داشته . مگه نه ؟
مدیر : خب اره . شکمش ورم کرده ویکی از دنده هاش شکس ...
سانزو ( پریدن وسط حرف ) : نه منظورم ا.ت ست ...
قیافه مدیر همون لحظه : 😳
ادامه حرفای سانزو : حتما دستش خیلی درد کرده چون محکم زده .
مدیر : اقا هاروچیو ...
سانزو ( بی توجه به مدیر ) : باید برم پیش دختر کوچولوم . باید ببینم سالمه یا نه . وای به حالتون اگه سالم نباشه . من میدونم و شما .
و از اتاق مدیر خارج شد .
۴.۹k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.