به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند.
به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند.
گفت: " وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر.
سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه کرده بودم.
سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست میکشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم.
حالا من هر چه نعره میزدم و کمک میخواستم کسی نمیآمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت.
من فقط گریه میکردم و از خدا میخواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد."
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال میرفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تختهایشان دست و پا میزدند و کر کر میکردند.
عزیز ناله کنان گفت: " کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند.
تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد.
مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار میدادند و صلوات میفرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.»
یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانیام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!»
دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را میبینید."
پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمدهاید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!»
خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، میکشمت!»
عزیز ضجّه زد: " یا امام حسین. بچهها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید! "
رفاقت به سبک تانک، ص ١٩
گفت: " وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر.
سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه کرده بودم.
سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست میکشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم.
حالا من هر چه نعره میزدم و کمک میخواستم کسی نمیآمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت.
من فقط گریه میکردم و از خدا میخواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد."
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال میرفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تختهایشان دست و پا میزدند و کر کر میکردند.
عزیز ناله کنان گفت: " کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند.
تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد.
مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار میدادند و صلوات میفرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.»
یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانیام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!»
دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را میبینید."
پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمدهاید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!»
خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، میکشمت!»
عزیز ضجّه زد: " یا امام حسین. بچهها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید! "
رفاقت به سبک تانک، ص ١٩
۱.۸k
۱۲ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.