پارت
پارت ۴
با لبخند گفتم:بله پدر حتما فقط مذاکره توی عمارت ما انجام میشه ؟
موری:اره ساعت شیش توی عمارت ما سوال دیگه ای هم داری؟
+ نه پدر چشم حتما میام
اینو گفتم و رفتم سمت اتاقم
رفتم داخل و سریع یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم خیلی گشنم بود پس یه چنتا خوراکی برداشتم و شروع کردم به خوردن اونا
وقتی سیر شدم رفتم و رو تخت دراز کشیدم و آروم خوابم برد....
گذر زمان تا یه ربع به شیش:
آروم بیدار شدم اما هنوز خوابم میومد ولی وقتی فهمیدم ساعت چنده به کل خواب از سرم پرید و سریع از رو تخت پاشدم
رفتم دستو صورتمو شستم و با عجله لباسامو عوض کردم بدو بدو رفتم از اتاق بیرون که خوردم به خدمتکار و افتادم زمین
خدمتکار:ارباب حالتون خوبه ؟؟؟ ب ببخشید
+اره حالم خوبه
از روی زمین پاشدم و گفتم: خانو.....
نزاشت جملم و تموم کنم که گفت: بله رسیدن و پدرتون گفتن صداتون کنم که به جلسه برین حتما
سریع ازش تشکر کردمو رفتم تو اتاق مذاکره
وقتی که رفتم تمام افراد اتاق برای احترام بلند شدن و سریع نشستن به افراد نگاه کردم که
چ چییییی؟؟؟ اون ؟؟ اینجا؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ اون بی اعصاب صبحح؟؟؟؟اونم عضو خانواده های پولدارههه؟؟؟؟ وادا......
توی شوک بودم که پدرم به یک صندلی نزدیک خودش اشاره کرد و رفتم نشستم وقتی نشستم پدرم گفت: این تنها فرزند من و وارث دارایی من هست
فرد منتخب صحبت پدرم ادامه داد: این عالیه از آشنایی با هاتون خوشبختم آقای....؟
+دازای هستم اوسامو دازای
؟: اوه چه اسم زیبایی دارین من هم تتچو هستم و این هم پسرم چویاست از آشنایی با شما خیلی خرسندیم
لبخندی زدم و پدر به ادامه مذاکرش پرداخت مذاکره داشت طول میکشید و من دیگه از وسطاش گوش ندادم
ساعت نزدیک ده شب بود و هنوز داشتن مذاکره میکردم خیلی خسته کننده بود به چویا نگاه کردم از قیافش معلوم بود خیلی خسته شده از طرفی از اون نگاش میشد فهمید که از اول به مذاکره گوش نداده یکم بهش با خنده و لبخند نگاه کردم که دیدم فقط داره جلوی خودشو میگیره که بهم اونجا فوش نده
منم دیگه نگاش نکردم و خواستم به مذاکره گوش کنم که یه سوالی ذهنمو درگیر کرد
اوم چرا......
با لبخند گفتم:بله پدر حتما فقط مذاکره توی عمارت ما انجام میشه ؟
موری:اره ساعت شیش توی عمارت ما سوال دیگه ای هم داری؟
+ نه پدر چشم حتما میام
اینو گفتم و رفتم سمت اتاقم
رفتم داخل و سریع یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم خیلی گشنم بود پس یه چنتا خوراکی برداشتم و شروع کردم به خوردن اونا
وقتی سیر شدم رفتم و رو تخت دراز کشیدم و آروم خوابم برد....
گذر زمان تا یه ربع به شیش:
آروم بیدار شدم اما هنوز خوابم میومد ولی وقتی فهمیدم ساعت چنده به کل خواب از سرم پرید و سریع از رو تخت پاشدم
رفتم دستو صورتمو شستم و با عجله لباسامو عوض کردم بدو بدو رفتم از اتاق بیرون که خوردم به خدمتکار و افتادم زمین
خدمتکار:ارباب حالتون خوبه ؟؟؟ ب ببخشید
+اره حالم خوبه
از روی زمین پاشدم و گفتم: خانو.....
نزاشت جملم و تموم کنم که گفت: بله رسیدن و پدرتون گفتن صداتون کنم که به جلسه برین حتما
سریع ازش تشکر کردمو رفتم تو اتاق مذاکره
وقتی که رفتم تمام افراد اتاق برای احترام بلند شدن و سریع نشستن به افراد نگاه کردم که
چ چییییی؟؟؟ اون ؟؟ اینجا؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ اون بی اعصاب صبحح؟؟؟؟اونم عضو خانواده های پولدارههه؟؟؟؟ وادا......
توی شوک بودم که پدرم به یک صندلی نزدیک خودش اشاره کرد و رفتم نشستم وقتی نشستم پدرم گفت: این تنها فرزند من و وارث دارایی من هست
فرد منتخب صحبت پدرم ادامه داد: این عالیه از آشنایی با هاتون خوشبختم آقای....؟
+دازای هستم اوسامو دازای
؟: اوه چه اسم زیبایی دارین من هم تتچو هستم و این هم پسرم چویاست از آشنایی با شما خیلی خرسندیم
لبخندی زدم و پدر به ادامه مذاکرش پرداخت مذاکره داشت طول میکشید و من دیگه از وسطاش گوش ندادم
ساعت نزدیک ده شب بود و هنوز داشتن مذاکره میکردم خیلی خسته کننده بود به چویا نگاه کردم از قیافش معلوم بود خیلی خسته شده از طرفی از اون نگاش میشد فهمید که از اول به مذاکره گوش نداده یکم بهش با خنده و لبخند نگاه کردم که دیدم فقط داره جلوی خودشو میگیره که بهم اونجا فوش نده
منم دیگه نگاش نکردم و خواستم به مذاکره گوش کنم که یه سوالی ذهنمو درگیر کرد
اوم چرا......
- ۲.۱k
- ۲۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط