پارت
پارت ۵
ولی یه مسئله ذهنمو درگیر کرد
چرا مادرش نیست؟
مگه برای مذاکره معمولا کل خانواده نمیان؟
داشتم به این موضوع فکر میکردم که صدای پدر چویا نظرمو جلب کرد
تتچو: خوشحالم که به توافق رسیدیم ما دیگه رفع زحمت کنیم
موری: ولی الان خیلی دیر وقته
مکثی کرد و ادامه داد ـ
اگر دوست داشته باشین میتونید شب و تو عمارت ما باشید و فردا برید
از حرف پدرم تعجب کردم ولی تتچو محترمانه درخواستو رد کرد ولی بعد چندبار درخواست پدرم اون هم قبول کرد و قرار شد شب و تو عمارت ما بگذرونن
پدرم میخواست با پدر چویا بیشتر گپ بزنه پس تا آماده شدن شام رفتن توی حیاط پشتی عمارت و شروع کردم به حرف زدن و قهوه خوردن
قرار شد توی این تایم منو چویا هم به خواست پدرم باهم وقت بگذرونیم ولی اصلا بهم محل نمیداد...
+پس اسمت چویا بود اره ؟درست فهمیدم ؟
-با من حرف نزن دراز احمق
اینو گفت و رفت اونور
رفتم دنبالشو بهش گفتم :چیبی چرا آنقدر بی اعصابی؟
با تعجب و خشم برگشت سمتم و بهم گفت: الان به من چی گفتی؟؟؟؟
+منظورت اینکه بهت گفتم بی اع...
نزاشت جملم تموم بشه که گفت: نه احمق قبلش
خندیدم و گفتم: منظورت چیبیه؟
حسابی عصبی و سرخ شد و گفت: مردک دراز بازم تکراش کردی احمققق اوف باکا باکا باکاااااا
خندم گرفت اونم با عصبانیت رفت توی حیاط اصلی جلوی خندمو گرفتم و رفتم دنبالش وقتی رفتم لرزم گرفت امشب شب سردی بود من که هنوز کتی که برای مذاکره پوشیده بودم و داشتم و سردم نبود ولی اون ؟
اون فقط یه لباس نسبتا نازکی داشت و به بدن ضعیفش نمیخورد بتونه این حجم سرما رو تحمل کنه بهش نگاه کردم داشت با گام های کوتاه به سمت در میرفت یعنی میخواد بره ؟ نه امکان نداره پدرش که میمونه یکم که فکر کردم یاد گفت و گوی اون با پدرش افتادم پدرش گفت اگه بخواد میتونه بره تو ذهنم لعنتی به خودم فرستادم و دویدم سمتش هر قدمی که بر میداشت ضعیف تر از قبلی بود رسیدم بهش و جلوش وایستادم سرش پایین بود و نمیورد بالا ولی چرا؟ یکم که دقت کردم دیدم داره میلرزه که.....
اینم پارت پنجم🥲
ولی یه مسئله ذهنمو درگیر کرد
چرا مادرش نیست؟
مگه برای مذاکره معمولا کل خانواده نمیان؟
داشتم به این موضوع فکر میکردم که صدای پدر چویا نظرمو جلب کرد
تتچو: خوشحالم که به توافق رسیدیم ما دیگه رفع زحمت کنیم
موری: ولی الان خیلی دیر وقته
مکثی کرد و ادامه داد ـ
اگر دوست داشته باشین میتونید شب و تو عمارت ما باشید و فردا برید
از حرف پدرم تعجب کردم ولی تتچو محترمانه درخواستو رد کرد ولی بعد چندبار درخواست پدرم اون هم قبول کرد و قرار شد شب و تو عمارت ما بگذرونن
پدرم میخواست با پدر چویا بیشتر گپ بزنه پس تا آماده شدن شام رفتن توی حیاط پشتی عمارت و شروع کردم به حرف زدن و قهوه خوردن
قرار شد توی این تایم منو چویا هم به خواست پدرم باهم وقت بگذرونیم ولی اصلا بهم محل نمیداد...
+پس اسمت چویا بود اره ؟درست فهمیدم ؟
-با من حرف نزن دراز احمق
اینو گفت و رفت اونور
رفتم دنبالشو بهش گفتم :چیبی چرا آنقدر بی اعصابی؟
با تعجب و خشم برگشت سمتم و بهم گفت: الان به من چی گفتی؟؟؟؟
+منظورت اینکه بهت گفتم بی اع...
نزاشت جملم تموم بشه که گفت: نه احمق قبلش
خندیدم و گفتم: منظورت چیبیه؟
حسابی عصبی و سرخ شد و گفت: مردک دراز بازم تکراش کردی احمققق اوف باکا باکا باکاااااا
خندم گرفت اونم با عصبانیت رفت توی حیاط اصلی جلوی خندمو گرفتم و رفتم دنبالش وقتی رفتم لرزم گرفت امشب شب سردی بود من که هنوز کتی که برای مذاکره پوشیده بودم و داشتم و سردم نبود ولی اون ؟
اون فقط یه لباس نسبتا نازکی داشت و به بدن ضعیفش نمیخورد بتونه این حجم سرما رو تحمل کنه بهش نگاه کردم داشت با گام های کوتاه به سمت در میرفت یعنی میخواد بره ؟ نه امکان نداره پدرش که میمونه یکم که فکر کردم یاد گفت و گوی اون با پدرش افتادم پدرش گفت اگه بخواد میتونه بره تو ذهنم لعنتی به خودم فرستادم و دویدم سمتش هر قدمی که بر میداشت ضعیف تر از قبلی بود رسیدم بهش و جلوش وایستادم سرش پایین بود و نمیورد بالا ولی چرا؟ یکم که دقت کردم دیدم داره میلرزه که.....
اینم پارت پنجم🥲
- ۲.۲k
- ۲۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط