شاهنامه ۱۰۱ رزم رستم و اسفندیار
#شاهنامه #۱۰۱ #رزم_رستم_و_اسفندیار
رستم گفت : اگر من به مازندران نمیرفتم کاووس را نجات دادم و دوباره او را به تاجوتخت نشاندم اگر من کاووس را نجات نمیدادم سیاوش و کیخسرویی نبودند که لهراسپ را به شاهی برسانند .
پدرت. او مرگ تو را میخواهد که تو را نزد من میفرستد و نمیخواهد که تاجوتخت را به تو بدهد . من و زال جای پدرت هستیم با ما باش من تو را شاه ایران میکنم اسفندیار خندید و گفت : امروز می بخور که فردا در رزم خیلی کار داری . وقتی شکستت دادم و دستبسته تو را نزد شاه بردم ، خواهم گفت که تو گناهی نداری و خواهش میکنم که از تو بگذرد . رستم خندید و گفت : تو از جنگ من سیر میشوی .اگر من فردا تو را در میدان نبرد دیدم بلندت میکنم و به نزد زال میبرم و بر تخت مینشانمت و تاج بر سرت میگذارم. موقع رفتن رستم گفت : بیا این کینه را از دل بیرون کن و نزد من مهمان باش . اسفندیار گفت : عاقبت ما در جنگ معلوم میشود. رستم نگران شد و با خود گفت : اگر مرا با بند ببرد و یا اگر من او را بکشم در هر دو صورت بدنام میشوم .
رستم به ایوان خود برگشت و چارهای جز جنگ ندید . صبحگاه رستم گبر بر تن نمود و ببر را هم روی آن پوشید و به زواره گفت : برو لشکر را آماده کن .
رستم و زواره به همراه لشکر تا لب هیرمند رفتند و رستم بهتنهایی بهسوی لشکرگاه اسفندیار رفت و به زواره گفت : من میروم با او صحبت کنم و او را از جنگ بازدارم اگر نپذیرفت بهتنهایی با او نبرد میکنم تا لشکر صدمه نبیند اما اگر به این هم راضی نشد آنگاه تو را صدا میزنم تا لشکر را به راهاندازی . پس رستم به نزد لشکر اسفندیار رفت و گفت: همنبردت آمد ، آمادهباش .
اسفندیار خفتان به تن نمود و بر اسب سیاهش نشست . وقتی دید رستم تنهاست به پشوتن گفت : تو نزد سپاه بمان تا من هم تنها نزد او بروم .
رستم گفت : ای شاه شاد دل اینگونه تندی مکن اگر قصد خون ریختن داری حرفی نیست سپاه من هم آماده است . اسفندیار گفت : من قصد خون ریختن ندارم و بهتنهایی میجنگم اگر تو یار کمکی نیاز داری بخواه تا بیاید .
@hakimtoosi
@simorq_e_toos
رستم گفت : اگر من به مازندران نمیرفتم کاووس را نجات دادم و دوباره او را به تاجوتخت نشاندم اگر من کاووس را نجات نمیدادم سیاوش و کیخسرویی نبودند که لهراسپ را به شاهی برسانند .
پدرت. او مرگ تو را میخواهد که تو را نزد من میفرستد و نمیخواهد که تاجوتخت را به تو بدهد . من و زال جای پدرت هستیم با ما باش من تو را شاه ایران میکنم اسفندیار خندید و گفت : امروز می بخور که فردا در رزم خیلی کار داری . وقتی شکستت دادم و دستبسته تو را نزد شاه بردم ، خواهم گفت که تو گناهی نداری و خواهش میکنم که از تو بگذرد . رستم خندید و گفت : تو از جنگ من سیر میشوی .اگر من فردا تو را در میدان نبرد دیدم بلندت میکنم و به نزد زال میبرم و بر تخت مینشانمت و تاج بر سرت میگذارم. موقع رفتن رستم گفت : بیا این کینه را از دل بیرون کن و نزد من مهمان باش . اسفندیار گفت : عاقبت ما در جنگ معلوم میشود. رستم نگران شد و با خود گفت : اگر مرا با بند ببرد و یا اگر من او را بکشم در هر دو صورت بدنام میشوم .
رستم به ایوان خود برگشت و چارهای جز جنگ ندید . صبحگاه رستم گبر بر تن نمود و ببر را هم روی آن پوشید و به زواره گفت : برو لشکر را آماده کن .
رستم و زواره به همراه لشکر تا لب هیرمند رفتند و رستم بهتنهایی بهسوی لشکرگاه اسفندیار رفت و به زواره گفت : من میروم با او صحبت کنم و او را از جنگ بازدارم اگر نپذیرفت بهتنهایی با او نبرد میکنم تا لشکر صدمه نبیند اما اگر به این هم راضی نشد آنگاه تو را صدا میزنم تا لشکر را به راهاندازی . پس رستم به نزد لشکر اسفندیار رفت و گفت: همنبردت آمد ، آمادهباش .
اسفندیار خفتان به تن نمود و بر اسب سیاهش نشست . وقتی دید رستم تنهاست به پشوتن گفت : تو نزد سپاه بمان تا من هم تنها نزد او بروم .
رستم گفت : ای شاه شاد دل اینگونه تندی مکن اگر قصد خون ریختن داری حرفی نیست سپاه من هم آماده است . اسفندیار گفت : من قصد خون ریختن ندارم و بهتنهایی میجنگم اگر تو یار کمکی نیاز داری بخواه تا بیاید .
@hakimtoosi
@simorq_e_toos
۶۴.۹k
۲۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.