شاهنامه ۱۰۰ رزم رستم و اسفندیار
#شاهنامه #۱۰۰ #رزم_رستم_و_اسفندیار
دو جنگجو شروع به مبارزه کردند ، ولی هیچکدام از پس دیگری برنیامد . وقتی آمدن رستم طول کشید زواره سپاه را جلو راندو شروع به دشنام دادن نمود . نوش آذر برآشفت و گفت :ای بی خرد اسفندیار به ما دستور جنگ نداده اما شما در جنگ پیشدستی کردید . زواره ، نوش آذر ومهرنوش را کشت . وقتی بهمن برادرانش را کشته یافت به نزد اسفندیار رفت و گفت : سپاهی از سگزیان به جنگ ما آمده است و دو پسرت را کشتند .اسفندیار عصبانی شد و به رستم گفت : ای بدقول مگر نگفتی لشکر را جلو نمیآورم. رستم سوگند خورد که من چنین دستوری ندادهام اگر بخواهی زواره و فرامرز را به تو تحویل میدهم . اسفندیار گفت : لازم نیست ، پس به مبارزه پرداختند وقتی اسفندیار بهسوی رستم تیر انداخت تن رخش و رستم زخمی شد اما تیر رستم به او زخمی وارد نکرد . رستم متعجب شد و با خود گفت که او رویینتن است . ازآنجاییکه تن رخش و رستم پر از زخم شده بود رستم از رخش پیاده شد و بهسوی خانه روان شد .
وقتی زواره رخش و رستم را دید رستم گفت : برو پیش زال و از او چاره بخواه که آبرویمان رفت . مراقب رخش باش ، من از عقب میآیم .وقتی اسفندیار به لشکر رسید به پشوتن گفت :گریان مباش که مرگ پایان کار همه ماست ،.
وقتی رستم به ایوان آمد و زال او را دید . زال گفت : بهتر است از سیمرغ کمک بطلبیم . سپس زال با سه مجمر پر آتش و سه پهلوان به بالای کوه رفتند و زال پری را آتش زد . پاسی از شب گذشته بود که سیمرغ ظاهر شد . سیمرغ گفت : چه نیازی به من پیداکردهای ؟ زال تمام ماجرای رستم و اسفندیار را تعریف کرد . سیمرغ تمام جراحتهای رخش و رستم را مداوا نمود و به رستم گفت : اگر با من پیمان بندی که از جنگ دست بکشی کمکت میکنم . رستم پذیرفت . سیمرغ گفت : هرکس خون اسفندیار را بریزد روزگار او را تباه میکند و تا زنده است در رنج است . پس گفت : حال برو بر رخش بنشین و خنجری آبگون بیاور و سپاس خدا را بهجا آور و بهسوی دریای چین برو و از دوری راه مترس که من تو را به آنجا میرسانم . در آن بیشه درخت گزی ستبر و پرورده شده از آب انگور است ، من چوبی از آن را به تو نشان میدهم که مرگ اسفندیار با آن چوب است . اما اگر با اسفندیار روبرو شدی با او مدارا کن و سعی کن که با او صلح کنی اگر نپذیرفت با این تیر چشم راستش را بزن تا کور شود . رستم اطاعت کرد .
سپیدهدم رستم به اردوگاه اسفندیار رفت و گفت : ای شیردل تا کی میخوابی ؟ اسفندیار از وضع رخش و رستم که دیگر اثری از زخم نداشتند تعجب کرد پس جوشن به تن نمود و نزد رستم رفت و گفت : گویا ماجرای دیروز را فراموش کردی . تو از جادوی زال سالم شدی امروز دیگر تو را زنده نمیگذارم.
@hakimtoosi
دو جنگجو شروع به مبارزه کردند ، ولی هیچکدام از پس دیگری برنیامد . وقتی آمدن رستم طول کشید زواره سپاه را جلو راندو شروع به دشنام دادن نمود . نوش آذر برآشفت و گفت :ای بی خرد اسفندیار به ما دستور جنگ نداده اما شما در جنگ پیشدستی کردید . زواره ، نوش آذر ومهرنوش را کشت . وقتی بهمن برادرانش را کشته یافت به نزد اسفندیار رفت و گفت : سپاهی از سگزیان به جنگ ما آمده است و دو پسرت را کشتند .اسفندیار عصبانی شد و به رستم گفت : ای بدقول مگر نگفتی لشکر را جلو نمیآورم. رستم سوگند خورد که من چنین دستوری ندادهام اگر بخواهی زواره و فرامرز را به تو تحویل میدهم . اسفندیار گفت : لازم نیست ، پس به مبارزه پرداختند وقتی اسفندیار بهسوی رستم تیر انداخت تن رخش و رستم زخمی شد اما تیر رستم به او زخمی وارد نکرد . رستم متعجب شد و با خود گفت که او رویینتن است . ازآنجاییکه تن رخش و رستم پر از زخم شده بود رستم از رخش پیاده شد و بهسوی خانه روان شد .
وقتی زواره رخش و رستم را دید رستم گفت : برو پیش زال و از او چاره بخواه که آبرویمان رفت . مراقب رخش باش ، من از عقب میآیم .وقتی اسفندیار به لشکر رسید به پشوتن گفت :گریان مباش که مرگ پایان کار همه ماست ،.
وقتی رستم به ایوان آمد و زال او را دید . زال گفت : بهتر است از سیمرغ کمک بطلبیم . سپس زال با سه مجمر پر آتش و سه پهلوان به بالای کوه رفتند و زال پری را آتش زد . پاسی از شب گذشته بود که سیمرغ ظاهر شد . سیمرغ گفت : چه نیازی به من پیداکردهای ؟ زال تمام ماجرای رستم و اسفندیار را تعریف کرد . سیمرغ تمام جراحتهای رخش و رستم را مداوا نمود و به رستم گفت : اگر با من پیمان بندی که از جنگ دست بکشی کمکت میکنم . رستم پذیرفت . سیمرغ گفت : هرکس خون اسفندیار را بریزد روزگار او را تباه میکند و تا زنده است در رنج است . پس گفت : حال برو بر رخش بنشین و خنجری آبگون بیاور و سپاس خدا را بهجا آور و بهسوی دریای چین برو و از دوری راه مترس که من تو را به آنجا میرسانم . در آن بیشه درخت گزی ستبر و پرورده شده از آب انگور است ، من چوبی از آن را به تو نشان میدهم که مرگ اسفندیار با آن چوب است . اما اگر با اسفندیار روبرو شدی با او مدارا کن و سعی کن که با او صلح کنی اگر نپذیرفت با این تیر چشم راستش را بزن تا کور شود . رستم اطاعت کرد .
سپیدهدم رستم به اردوگاه اسفندیار رفت و گفت : ای شیردل تا کی میخوابی ؟ اسفندیار از وضع رخش و رستم که دیگر اثری از زخم نداشتند تعجب کرد پس جوشن به تن نمود و نزد رستم رفت و گفت : گویا ماجرای دیروز را فراموش کردی . تو از جادوی زال سالم شدی امروز دیگر تو را زنده نمیگذارم.
@hakimtoosi
۸۷.۴k
۲۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.