Gray love
Gray love
Part 8
بقیه کارارو خودم انجام دادم و به یونگی گفتم بشینه
بعد حدودا 1 ساعت غذا حاضر شد
ظرفارو رو میز گذاشتم و یونگی رو صدا زدم
یونگی:الان میام
یونگی اومد و دوتاییمون نشستیم سر میز
و شروع کردیم به خوردن
یونگی:واو.. این خیلی خوشمزس واقعا احساس میکنم اگه یکم دیگه به خوردن غذاهات ادامه بدم یه عالمه وزن اضافه کنم
من:خندیدم.... نگران نباش هر چقد دوس داری بخور
یونگی:هوم.. ممنون بابت غذا
من:خواهش میکنم ( با لبخند)
بعد از غذا ظرفارو جمع کردم و شستم
یونگی:من دیگه میرم فعلا...
من:شب بخیر.. بعدا میبینمت
یونگی:منم همینطور.... فعلا
من:(یونهی داره با خودش حرف میزنه)امروز روز خیلی خوبی بود با اینکه یه عالمه کار کردم اما وقت گذروندن با یونگی همه خستگیام در رفت
اون پسر واقعا عالیه.. با وجود این همه سختی روحیشو حفظ کرده . خمیازه ای کشیدم و رو تختم دراز کشیدم خیلی خوابم میومد طوری که تا چشمام بستم خوابم برد
صبح
از خواب بیدار شدم امروز پنجشنبه بود و مدرسه تعطیل واقعا از این موضوع خوشحال بودم ، دست و صورتم شستم و صبحانه خوردم یه نگا به دور و اطرافم کردم
ایگو.... چند وقته خونرو تمیز نکردم؟
یه گردگیری حسابی نیاز داره
استینام زدم بالا و دست به کار شدم
اول اتاق تمیز کردم بعد حال و بعد سرویس بهداشتی دیگه داشتم از شدت خستگی بیهوش میشدم ولی خب ارزششو داشت
یه نگا به ساعت انداختم ساعت 12 بود
یعنی تمیز کردن این خونه 4 ساعت طول کشید؟
ایگو.. شکمم شروع به صدا دادن کرد
با عجله رفتم اشپزخونه و یه بسته نودل درس کردم و خوردم
حوصله نداشتم ظرفارو بشورم پس همونجوری ولشون کردم
خب حالا چیکار کنم ؟ صب کن ببینم امروز پنجشنبه؟!!! وای باید برم کتابخونه
اخه من چه گناهی کردم
تن تن لباسام پوشیدم و بدو بدو خودم رسوندم کتابخونه
Part 8
بقیه کارارو خودم انجام دادم و به یونگی گفتم بشینه
بعد حدودا 1 ساعت غذا حاضر شد
ظرفارو رو میز گذاشتم و یونگی رو صدا زدم
یونگی:الان میام
یونگی اومد و دوتاییمون نشستیم سر میز
و شروع کردیم به خوردن
یونگی:واو.. این خیلی خوشمزس واقعا احساس میکنم اگه یکم دیگه به خوردن غذاهات ادامه بدم یه عالمه وزن اضافه کنم
من:خندیدم.... نگران نباش هر چقد دوس داری بخور
یونگی:هوم.. ممنون بابت غذا
من:خواهش میکنم ( با لبخند)
بعد از غذا ظرفارو جمع کردم و شستم
یونگی:من دیگه میرم فعلا...
من:شب بخیر.. بعدا میبینمت
یونگی:منم همینطور.... فعلا
من:(یونهی داره با خودش حرف میزنه)امروز روز خیلی خوبی بود با اینکه یه عالمه کار کردم اما وقت گذروندن با یونگی همه خستگیام در رفت
اون پسر واقعا عالیه.. با وجود این همه سختی روحیشو حفظ کرده . خمیازه ای کشیدم و رو تختم دراز کشیدم خیلی خوابم میومد طوری که تا چشمام بستم خوابم برد
صبح
از خواب بیدار شدم امروز پنجشنبه بود و مدرسه تعطیل واقعا از این موضوع خوشحال بودم ، دست و صورتم شستم و صبحانه خوردم یه نگا به دور و اطرافم کردم
ایگو.... چند وقته خونرو تمیز نکردم؟
یه گردگیری حسابی نیاز داره
استینام زدم بالا و دست به کار شدم
اول اتاق تمیز کردم بعد حال و بعد سرویس بهداشتی دیگه داشتم از شدت خستگی بیهوش میشدم ولی خب ارزششو داشت
یه نگا به ساعت انداختم ساعت 12 بود
یعنی تمیز کردن این خونه 4 ساعت طول کشید؟
ایگو.. شکمم شروع به صدا دادن کرد
با عجله رفتم اشپزخونه و یه بسته نودل درس کردم و خوردم
حوصله نداشتم ظرفارو بشورم پس همونجوری ولشون کردم
خب حالا چیکار کنم ؟ صب کن ببینم امروز پنجشنبه؟!!! وای باید برم کتابخونه
اخه من چه گناهی کردم
تن تن لباسام پوشیدم و بدو بدو خودم رسوندم کتابخونه
۲۲.۹k
۱۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.