پارت 6
پارت 6
#قاتل_من
کوک: نمیدونم کاری درستی کردم ات آوردم بیرون؟ امیدوارم مشکلی پیش نیاد
اون تهیونگ کجاست باید الان دیگ میرسید...
ات ببین ازجات تکون نمیخوری و ب هیچ وجه کنجکاویت گل نکنه بخوای عمارت بررسی کنی و از چشمام دور شی مفهمومه؟
ات: این باخودش چی فک کرده که داره بم دستور میده...
کوک مفهومه یا بازم تکرار کنم ؟
ات : باشه باشه فهمیدم....
الان ک از اون اتاق کوفتی ازاد شدم بهتره یه راه حلی برای فرار از این عمارت پیدا کنم... من بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم....الانم ک کوک مشغول جم کردن پرونده هاس فرصت خوبی برای فراره....همینی ک دیدم کوک سرگرم کارشه ازجام بلند شدم...و راه افتادم چندین بار پشت سرمو نگاه کردم و خدا خدا میکردم که کوک بوی نبره... یواش یواش از پله ها اومدم پایین عجب...این عمارت به این بزرگی هراستی یا پیشخدمت نداره...یاقراره خرم کنن یااا نکنه عمارت از بیرون هراست میشه اگ بخوام فرار کنم اون مراقب های عمارت منو نبینن اووففف چ درد دسترسییی.... نزدیک در خروجی عمارت شدم و دستگیره در و گرفتم و کشیدم....
چییی؟ نههه؟ نهه؟ امکان نداره....در عمارت قفله...و کلید حتما دسته کوکه به اینجاشم فکر کردی کوک باید اعتراف کنم خیلی باهوشیی.... حالا کلیدو چطور از چنگ کوک در بیارم....باید دوباره این همه راه و برگردم تا به دفتر کوک برسم....اگ فهمیده باشه چی اگ برگردمو ب شک کنه حتما کارم ساختس حتما دوباره منو تو اون اتاق زندانی میکنه نههه هقققق چ غِطی کردم....
ویو کوک: برای چند لحظه مشغول کارام شدم و ات به کل فراموش کردم...از دفترم اومدم ولی خبری از ات نبودم نگران اینکه فرار کنه نبودم چون میدونستم در قفله و نمیتونه فرار کنه....ولی کجا ممکنه رفته باشههه...همینی ک داشتم از پله ها پایین میرفتم یهو ات دیدیم که باترس و رنگ پریده جلوم ظاهرشد....
کوک: کجا بودی هااا کدوم گوری رفته بودی....
ات: من...من..داش..داشتم عمارت از پایین دید میزدم....
کوک: و این اجازه رو بهت داد ک عمارت و دید بزنی هااا مثل اینکه حرفام یادت رفته...گمشو برو تو همون اتاقی ک توش بودی...
ات نههه هققق نههه توروخدااا نه دیگ نمیتونم...
کوک دستمو گرفت و منو تو اون اتاق انداخت ولی اینبار در کوتاه قفل نکرد....سکوت عجیبی حاکم شده بود...
اگه دوست داشتید لایک کنید 🥰
#قاتل_من
کوک: نمیدونم کاری درستی کردم ات آوردم بیرون؟ امیدوارم مشکلی پیش نیاد
اون تهیونگ کجاست باید الان دیگ میرسید...
ات ببین ازجات تکون نمیخوری و ب هیچ وجه کنجکاویت گل نکنه بخوای عمارت بررسی کنی و از چشمام دور شی مفهمومه؟
ات: این باخودش چی فک کرده که داره بم دستور میده...
کوک مفهومه یا بازم تکرار کنم ؟
ات : باشه باشه فهمیدم....
الان ک از اون اتاق کوفتی ازاد شدم بهتره یه راه حلی برای فرار از این عمارت پیدا کنم... من بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم....الانم ک کوک مشغول جم کردن پرونده هاس فرصت خوبی برای فراره....همینی ک دیدم کوک سرگرم کارشه ازجام بلند شدم...و راه افتادم چندین بار پشت سرمو نگاه کردم و خدا خدا میکردم که کوک بوی نبره... یواش یواش از پله ها اومدم پایین عجب...این عمارت به این بزرگی هراستی یا پیشخدمت نداره...یاقراره خرم کنن یااا نکنه عمارت از بیرون هراست میشه اگ بخوام فرار کنم اون مراقب های عمارت منو نبینن اووففف چ درد دسترسییی.... نزدیک در خروجی عمارت شدم و دستگیره در و گرفتم و کشیدم....
چییی؟ نههه؟ نهه؟ امکان نداره....در عمارت قفله...و کلید حتما دسته کوکه به اینجاشم فکر کردی کوک باید اعتراف کنم خیلی باهوشیی.... حالا کلیدو چطور از چنگ کوک در بیارم....باید دوباره این همه راه و برگردم تا به دفتر کوک برسم....اگ فهمیده باشه چی اگ برگردمو ب شک کنه حتما کارم ساختس حتما دوباره منو تو اون اتاق زندانی میکنه نههه هقققق چ غِطی کردم....
ویو کوک: برای چند لحظه مشغول کارام شدم و ات به کل فراموش کردم...از دفترم اومدم ولی خبری از ات نبودم نگران اینکه فرار کنه نبودم چون میدونستم در قفله و نمیتونه فرار کنه....ولی کجا ممکنه رفته باشههه...همینی ک داشتم از پله ها پایین میرفتم یهو ات دیدیم که باترس و رنگ پریده جلوم ظاهرشد....
کوک: کجا بودی هااا کدوم گوری رفته بودی....
ات: من...من..داش..داشتم عمارت از پایین دید میزدم....
کوک: و این اجازه رو بهت داد ک عمارت و دید بزنی هااا مثل اینکه حرفام یادت رفته...گمشو برو تو همون اتاقی ک توش بودی...
ات نههه هققق نههه توروخدااا نه دیگ نمیتونم...
کوک دستمو گرفت و منو تو اون اتاق انداخت ولی اینبار در کوتاه قفل نکرد....سکوت عجیبی حاکم شده بود...
اگه دوست داشتید لایک کنید 🥰
۴.۸k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.