"17" بازم فصل گل و میوه های باغشون رسیده بود، هروز گل و م
"17" بازم فصل گل و میوه های باغشون رسیده بود، هروز گل و میوه میاورد کلاس و میشد ب نام من ب کام بقیه!!
باهاش حرف نمیزدم؛ زیاد سره راهش قرار نمیگرفتم.
اما میدونستم دوسش دارمو داشتم اذیت میشدم.
یه درمیون بحثو جدلام سره جاش بود ک تعریف اونا خودش 2تا کتاب میشه.
خلاصه تقریبن آخرای خرداد بود ک اون دختر کنار کشید!!
نوشتنش آسونه ولی هر سه تامون خیلی اذیت شدیم. میدید داود دلش جای دیگست، براش خاستگارم اومد و دیگه رفت...
حالا دیگه هم من داودو دوست داشتم هم اون منو.
اون اولا ک بم اس میداد همیشه میگفتم شارژ بده تا جوابتو بدم😆 😂 (خسیسو گدام خودتونین)
اونم هیچوقت نمیداد!!
اما حالا دیگه همه ی شارژامو خودش میخرید، میگف اون موقه مال من نبودی با شارژ من ب همه اس میدادی!!
غروبا دیگ تا صادقیه با مترو باهام میومد بعدم نیم ساعت یا 1ساعت میرفتیم بیرون مترو میچرخیدیم.
چنروز یبار برام عروسک میخرید. همه چی خوب بود.
تولدش تیر بود.
یه قهوه خونه بود ک چنباری اونجا رفته بودیم 3تایی واسه مذاکره(من نمکدون رقیب)
صب قبل دانشگا رفتم اونجا و با پسری ک اونجا کار میکرد حرفیدم!!
کلاسا تمومیدو ب داود گفتم بریم اون قهوه خونهه!!!
براش عجیب بود، هرجوری بود راضیش کردم.
رفتیم نشستیمو داود یه قلیونو چایی سفارش داد.
چندیقه بعد پسری ک صب باهاش حرفیده بودمو برنامه و نقشمو بهش گفته بودم با یه کیکو شمع روشنو کادو اومد!!!
واااای قیافه داود دیدنی بود،شوکه ی شوکه بود!
اصن هول کرده بود نمیدونست چ خبره. واسش توضی دادم ک صب اومدم پولو شمارمو دادم قرار شد بره بخره و این حرفا (کلی دعوامم کرد ک چرا تنها رفتم اونجا و ازون بدتر شمارمو دادم ب یه غریبه😢 )
از ذوقش چشاش خیس شد. میگف این قشنگترین تولدش بوده!
یه ساعتم براش خریده بودم. کیکو با هرکی اونجا بود تقسیم کردیم خوردیمو خوش گذشت.
چندیقه بود با انگشتاش بازی میکرد و این ینی میترسید چیزیو بگه. اصرار کردم که چته؟
یه کادو از کیفش دراورد و سرشو انداخت پایین!
از طرف رقیب بود!
گف صب بهم زنگید ک واس آخرین بار بیا باهم بریم کادو تولدتو بدم بعد همه چی تموم...!
بازم شکستم...ن از دست اون دختر!
با حرص گفتم مرده شور خودتو عشقت بهمو ببرن ک صب من اومده بودم اینجا برنامه میچیدم واسه خوشالیه تو اونوقت تو دوییدی رفتی یوقت بی کادو نمونی!!
اومدم بیرونو رفتم سمت مترو. دنبالم میومدو هی توضیح میداد. گوش نمیدادم. کادوش ی کیف پول چرم بود، از پنجره مترو پرت کرد بیرون، گف بخدا قسم عذاب وجدان داشتم. فقط رفتم ک حلالم کنه...
حالیم نبود. چیزی ک نمیخاستم بدونرو گفتم!
گفتم دیگ تابستونه و همو نمیبینیم. جمعه واقن قراره خاستگار بیاد. بین مام ک فقط یه عشقه الکی بوده. فراموشم کن.
نمیتونست داد بزنه و فقط حرص میخورد. انقد مشتشو فشار داد ناخوناش کف دستشو زخم کرده بود. قرار بود روز خوبی بشه اما نشد...
واقن قرار بود 2 3 روز بد خاستگار بیاد...
نمیدونستم چیکار کنم...
جدن انگار بچه بودمو بچگانه خیلی تصمیما میگرفتم...
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
باهاش حرف نمیزدم؛ زیاد سره راهش قرار نمیگرفتم.
اما میدونستم دوسش دارمو داشتم اذیت میشدم.
یه درمیون بحثو جدلام سره جاش بود ک تعریف اونا خودش 2تا کتاب میشه.
خلاصه تقریبن آخرای خرداد بود ک اون دختر کنار کشید!!
نوشتنش آسونه ولی هر سه تامون خیلی اذیت شدیم. میدید داود دلش جای دیگست، براش خاستگارم اومد و دیگه رفت...
حالا دیگه هم من داودو دوست داشتم هم اون منو.
اون اولا ک بم اس میداد همیشه میگفتم شارژ بده تا جوابتو بدم😆 😂 (خسیسو گدام خودتونین)
اونم هیچوقت نمیداد!!
اما حالا دیگه همه ی شارژامو خودش میخرید، میگف اون موقه مال من نبودی با شارژ من ب همه اس میدادی!!
غروبا دیگ تا صادقیه با مترو باهام میومد بعدم نیم ساعت یا 1ساعت میرفتیم بیرون مترو میچرخیدیم.
چنروز یبار برام عروسک میخرید. همه چی خوب بود.
تولدش تیر بود.
یه قهوه خونه بود ک چنباری اونجا رفته بودیم 3تایی واسه مذاکره(من نمکدون رقیب)
صب قبل دانشگا رفتم اونجا و با پسری ک اونجا کار میکرد حرفیدم!!
کلاسا تمومیدو ب داود گفتم بریم اون قهوه خونهه!!!
براش عجیب بود، هرجوری بود راضیش کردم.
رفتیم نشستیمو داود یه قلیونو چایی سفارش داد.
چندیقه بعد پسری ک صب باهاش حرفیده بودمو برنامه و نقشمو بهش گفته بودم با یه کیکو شمع روشنو کادو اومد!!!
واااای قیافه داود دیدنی بود،شوکه ی شوکه بود!
اصن هول کرده بود نمیدونست چ خبره. واسش توضی دادم ک صب اومدم پولو شمارمو دادم قرار شد بره بخره و این حرفا (کلی دعوامم کرد ک چرا تنها رفتم اونجا و ازون بدتر شمارمو دادم ب یه غریبه😢 )
از ذوقش چشاش خیس شد. میگف این قشنگترین تولدش بوده!
یه ساعتم براش خریده بودم. کیکو با هرکی اونجا بود تقسیم کردیم خوردیمو خوش گذشت.
چندیقه بود با انگشتاش بازی میکرد و این ینی میترسید چیزیو بگه. اصرار کردم که چته؟
یه کادو از کیفش دراورد و سرشو انداخت پایین!
از طرف رقیب بود!
گف صب بهم زنگید ک واس آخرین بار بیا باهم بریم کادو تولدتو بدم بعد همه چی تموم...!
بازم شکستم...ن از دست اون دختر!
با حرص گفتم مرده شور خودتو عشقت بهمو ببرن ک صب من اومده بودم اینجا برنامه میچیدم واسه خوشالیه تو اونوقت تو دوییدی رفتی یوقت بی کادو نمونی!!
اومدم بیرونو رفتم سمت مترو. دنبالم میومدو هی توضیح میداد. گوش نمیدادم. کادوش ی کیف پول چرم بود، از پنجره مترو پرت کرد بیرون، گف بخدا قسم عذاب وجدان داشتم. فقط رفتم ک حلالم کنه...
حالیم نبود. چیزی ک نمیخاستم بدونرو گفتم!
گفتم دیگ تابستونه و همو نمیبینیم. جمعه واقن قراره خاستگار بیاد. بین مام ک فقط یه عشقه الکی بوده. فراموشم کن.
نمیتونست داد بزنه و فقط حرص میخورد. انقد مشتشو فشار داد ناخوناش کف دستشو زخم کرده بود. قرار بود روز خوبی بشه اما نشد...
واقن قرار بود 2 3 روز بد خاستگار بیاد...
نمیدونستم چیکار کنم...
جدن انگار بچه بودمو بچگانه خیلی تصمیما میگرفتم...
ادامه دارد...
#عاشقانه_های_مژگان
۱۷.۹k
۰۴ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.