" ممنوعیت های عجیب "
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت سیزدهم "
-اغاز بخش دوم-
-۱۵ سال بعد(اززبان؟؟؟)-
این همه سال خیلی تلاش کردم به چیزی که میخوام برسم و خب الان تو چند قدیمیـه خودمه! احتمالا برای بقیه عجیب باشه چرا اومدم اینجا... هر لحظه ممکنه لو برم ولی قراره چندین سال اینجا تحصیل کنم! نفسمو بیرون دادم و بعد از نشون دادن کارت به داخل ساختمون هدایت شدم؛ از بیرونش معلوم بود بزرگه ولی داخلش... خیلی بزرگ تر از چیزیه که نشون میده. سمت نقشه ی دیواری رفتم... اینجا هفده تا طبقه داره نمادی از کوچک ترین پلیسی که تونسته به اینجا راه پیدا کنه؛ خب کلاس ها طبقه ی هفتمـه... تعجب کردین مگه نه؟ یه خلافکار چجوری چنین جایی داره راست راست راه میره! خب من اینجا قبول شدم... خودم خواستم که قبول بشم! رئیس بدون هیچ «نه»ـی این اجازه رو داد شاید بخاطر اینکه برای اون خیلی خوب بود کسی رو اینجا داشته باشه... بخاطر نفوذشم که بود قبول میکرد که اینجا باشم؛ به دور اطرافم نگاه کردم؛ سالن ها نسبتا خالی بودند و بیشتر کارکنان نظامی درحال انجام کارهای خودشون بودند... شنیدم اون شخصی که هفده سالگی به اینجا اومده هم همینجا کار میکنه! خیلی دوست دارم ببینمش... به سمت آسانسور قدم برداشتم دکمه " طبقه ی هفتم ( کلاس های آموزشی ) رو فشار دادم و منتظر موندم تا در بسته بشه که یکی اومد داخل... بهش با تعجب نگاه کردم که در آسانسور کم کم بسته شد « بلیز؟ » با این حرفم به سمتم برگشت و اخماشو تو هم فرو برد « فکر نمیکردم اینجا ببینمت! جالبه تو سن ۲۲ سالگی به اینجا اومدی و جالب تر اینکه اون گذاشته! » آخر حرفشو با شک ادامه دارد ولی من کم نیاوردم « شرمنده رفیق... من اونقدر خرخون نیستم که مثل شما یه جزوه ی هزارصفحهـی رو تو چند ساعت تموم کنم... من زندگی خودمو دارم » به آسانسور تکیه داد « هرچی هم که باشه... حواستو خوب جمع کن » بهم برخورد... چطور میتونه اینجوری بهم بگه! « هی... من پونزده ساله که کارم اینه و ترجیح میدم چنین کسی که فقط سه ساله اومده تو سازمان برام تعیین، تکلیف نکنه فهمیدی؟ » اون فقط روشو ازم برگردوند و به در خیره شد تا اینکه طبقهـی که میخواستیم ایستاد و هردو از هم فاصله گرفتیم. همونطور که به سمت مقصد حرکت میکردم به دور و بر هم نگاه مینداختم... کلی اتاق وجود داشت و واقعا اگه کسی نقشه ی ساختمون رو نداشته باشه گم میشه! بالاخره به کلاس رسیدم و واردـش شدم؛ کلاس حدودا ده تا صندلی تک نفره داشت که احتمال میدم بخاطر روز اول همه بیان... صندلی کنار از ردیف دوم نشستم و کیفم رو کنار دام قرار دادم؛ نیم ساعت بعد حدودا همه اومده بودن.
معمولا دونفر/دونفر با هم حرف میزدند... فقط قدرت سریع دوستیـشون اصلا...
این داستان ادامه دارد...
" پارت سیزدهم "
-اغاز بخش دوم-
-۱۵ سال بعد(اززبان؟؟؟)-
این همه سال خیلی تلاش کردم به چیزی که میخوام برسم و خب الان تو چند قدیمیـه خودمه! احتمالا برای بقیه عجیب باشه چرا اومدم اینجا... هر لحظه ممکنه لو برم ولی قراره چندین سال اینجا تحصیل کنم! نفسمو بیرون دادم و بعد از نشون دادن کارت به داخل ساختمون هدایت شدم؛ از بیرونش معلوم بود بزرگه ولی داخلش... خیلی بزرگ تر از چیزیه که نشون میده. سمت نقشه ی دیواری رفتم... اینجا هفده تا طبقه داره نمادی از کوچک ترین پلیسی که تونسته به اینجا راه پیدا کنه؛ خب کلاس ها طبقه ی هفتمـه... تعجب کردین مگه نه؟ یه خلافکار چجوری چنین جایی داره راست راست راه میره! خب من اینجا قبول شدم... خودم خواستم که قبول بشم! رئیس بدون هیچ «نه»ـی این اجازه رو داد شاید بخاطر اینکه برای اون خیلی خوب بود کسی رو اینجا داشته باشه... بخاطر نفوذشم که بود قبول میکرد که اینجا باشم؛ به دور اطرافم نگاه کردم؛ سالن ها نسبتا خالی بودند و بیشتر کارکنان نظامی درحال انجام کارهای خودشون بودند... شنیدم اون شخصی که هفده سالگی به اینجا اومده هم همینجا کار میکنه! خیلی دوست دارم ببینمش... به سمت آسانسور قدم برداشتم دکمه " طبقه ی هفتم ( کلاس های آموزشی ) رو فشار دادم و منتظر موندم تا در بسته بشه که یکی اومد داخل... بهش با تعجب نگاه کردم که در آسانسور کم کم بسته شد « بلیز؟ » با این حرفم به سمتم برگشت و اخماشو تو هم فرو برد « فکر نمیکردم اینجا ببینمت! جالبه تو سن ۲۲ سالگی به اینجا اومدی و جالب تر اینکه اون گذاشته! » آخر حرفشو با شک ادامه دارد ولی من کم نیاوردم « شرمنده رفیق... من اونقدر خرخون نیستم که مثل شما یه جزوه ی هزارصفحهـی رو تو چند ساعت تموم کنم... من زندگی خودمو دارم » به آسانسور تکیه داد « هرچی هم که باشه... حواستو خوب جمع کن » بهم برخورد... چطور میتونه اینجوری بهم بگه! « هی... من پونزده ساله که کارم اینه و ترجیح میدم چنین کسی که فقط سه ساله اومده تو سازمان برام تعیین، تکلیف نکنه فهمیدی؟ » اون فقط روشو ازم برگردوند و به در خیره شد تا اینکه طبقهـی که میخواستیم ایستاد و هردو از هم فاصله گرفتیم. همونطور که به سمت مقصد حرکت میکردم به دور و بر هم نگاه مینداختم... کلی اتاق وجود داشت و واقعا اگه کسی نقشه ی ساختمون رو نداشته باشه گم میشه! بالاخره به کلاس رسیدم و واردـش شدم؛ کلاس حدودا ده تا صندلی تک نفره داشت که احتمال میدم بخاطر روز اول همه بیان... صندلی کنار از ردیف دوم نشستم و کیفم رو کنار دام قرار دادم؛ نیم ساعت بعد حدودا همه اومده بودن.
معمولا دونفر/دونفر با هم حرف میزدند... فقط قدرت سریع دوستیـشون اصلا...
این داستان ادامه دارد...
۵۰۴
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.