پرنده ای آبی در قلب من است

‹پـرنـده ای آبـی در قـلب من اسـت
که میخواهد بیرون بزند
اما من سرسختم درمقابلش
می‌گویم: همان‌جا بمان
نمی‌گذارم هیچ‌کس تو را ببیند

پرنده‌ای آبی در قلب من است
که می‌خواهد بیرون بزند
اما من زرنگ‌ترم
فقط می‌گذارم گاهی شب‌ها بیرون بیاید
شب‌ها
وقتی همه به خواب رفته‌اند
به او می‌گویم: می‌دانم که تو در قلب منی
پس اینقدر غمگین نباش
بعد او را می‌گذارم سر جایش
اندکی می‌خواند
چرا که هنوز کمی زنده است
و اینگونه باهم به خواب می‌رویم
با رازی که بین خودمان می‌ماند
رازی آنقدر زیبا
که می‌تواند مَردی را به گریه بیندازد

‌"چارلز بوکفسکی"‌
دیدگاه ها (۳)

‹هـیــچ چـیــز بـدتـر از ایــن نـمیــشـه کـه آدمِ احسـاسـاتـ...

زخمی اگر به قلب بنشیند، تو، نه میتوانی زخم را از قلبت وابِکن...

"اینکه یاد نداشته باشی با خودِت وقت بگذرونیشاید الان که دور ...

"غمگین که میشوم انگار به دُنیا وصلم میکُنند. انگار دنیا غمگی...

"همزن " و "آبمیوه گیری" ام را از هم جدا کردم .زن و شوهرند و ...

رمان: زخم عشقِ توپـارت اول🙇🏻‍♀️💓︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۫...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط