مشکی طلایی
#مشکی_طلایی
#پارت¹
#نرگس
بابام از سرکار اومد و با خوشحالی گفت سلام دخترا
ما هم با تعجب گفتیم سلام
گفتم بچه ها چند وقته که نرفتیم سفر من گفتم تقریبا شیش ماهه
گفت میخوام این شیش ماهو از دلتون در بیارم برید لباساتون اماده کنید که فردا میریم تهران ماهم خوشحال شدیم و اینا شب همه چیو اماده کردیم صبح زود حرکت کردیم بعد ۱۸ساعت به تهران رسیدیم شب اولی استراحت کردیم صبحش رفتیم بیرون تمام سفر با ارزوی دیدن امیر بودم وارد یه پاساژ بودیم محو لباسا بودم که یهو خواهرم زد به ازو نرگس نرگس عشقت گفتم مسخرم نکن لابد یه مانکنی دیدی که موهاش طلایی باشه(من عاشق پسری ام که موهاش طلایی رنگ هست)گفت نه بخدا امیره گفتم چی گفت امیر نگاه کن سرمو برگردوندم دیدم واقعا امیره از خوشحالی دوست داشتم جیغ بزنم ولی حیف دیدم پدر مادرم حواسشون نیست
به خواهرم گفتم بریم عکس بگیریم رفتم پیشش گفتم سلام اقای مقاره گفت سلام گفتم ببخشید میتونم باهاتون عکس بگیرم گفت باعث خوشحالی (وایییییی یه مهربونی داشت تو چشاش دلم رفت).
امیر:خانم خانم
بله بله
ــ قرار بود عکس بگیریم
+اها بله بله
امیر یه خنده ای به لبش نشست که دلم رفت
چند تا عکس گرفتیم یه فیلمم واسه استوری گرفت
امیر :میشه اسمتون بپرسم
+ها نه یعنی بله
اسمم نرگسه
ــ اسم خیلی قشنگی داری
+ممنون
ببخشید اگه دستپاچه شدم اخه ارزوم بود شمارو ببینم شمارو دیدم دست و پامو گم کردم
امیر خندید
خداحافظی کردیم خواهرم گفت:
ابرومون بردی
+خو چکار کنم
#امیر
تو پاساژ بودم اون دخترو از دور دیدم واقعا مهرش نشست بدلم وقتی اومد سمتم از خوشحالی دوست داشتم داد بزنم وقتی خداحافظی کرد راه رفتنشو دنبال کردم بابا شو دیدم عکسارو بهش نشون داد باباش خندید عجب خنده ی قشنگلی داره این مرد
سه روز از اون روز گذشت منو رهام رفتیم تو یه کافه بعد نیم ساعت بعد یه خانواده ای وارد کافه شده بهشون نگاه کردم عه همون نرگس که به رهام گفتم رهام هموندختری که بهت گفتم رهام رهام
ــ ها چیه با منی؟؟
+کجایی تو
ــ امیر اون دخترو نگاه.
+من دارم بهت میگم نرگس نگاه میگی اونو نگاه
ــ خب نرگس کو؟؟
+همین میز بقلی
نرگس به ما نگاه کرد چشاش گرد شد وقتی متوجه شد دارم نگاش میکنم خندید و سرشو اورد پایین
#پارت¹
#نرگس
بابام از سرکار اومد و با خوشحالی گفت سلام دخترا
ما هم با تعجب گفتیم سلام
گفتم بچه ها چند وقته که نرفتیم سفر من گفتم تقریبا شیش ماهه
گفت میخوام این شیش ماهو از دلتون در بیارم برید لباساتون اماده کنید که فردا میریم تهران ماهم خوشحال شدیم و اینا شب همه چیو اماده کردیم صبح زود حرکت کردیم بعد ۱۸ساعت به تهران رسیدیم شب اولی استراحت کردیم صبحش رفتیم بیرون تمام سفر با ارزوی دیدن امیر بودم وارد یه پاساژ بودیم محو لباسا بودم که یهو خواهرم زد به ازو نرگس نرگس عشقت گفتم مسخرم نکن لابد یه مانکنی دیدی که موهاش طلایی باشه(من عاشق پسری ام که موهاش طلایی رنگ هست)گفت نه بخدا امیره گفتم چی گفت امیر نگاه کن سرمو برگردوندم دیدم واقعا امیره از خوشحالی دوست داشتم جیغ بزنم ولی حیف دیدم پدر مادرم حواسشون نیست
به خواهرم گفتم بریم عکس بگیریم رفتم پیشش گفتم سلام اقای مقاره گفت سلام گفتم ببخشید میتونم باهاتون عکس بگیرم گفت باعث خوشحالی (وایییییی یه مهربونی داشت تو چشاش دلم رفت).
امیر:خانم خانم
بله بله
ــ قرار بود عکس بگیریم
+اها بله بله
امیر یه خنده ای به لبش نشست که دلم رفت
چند تا عکس گرفتیم یه فیلمم واسه استوری گرفت
امیر :میشه اسمتون بپرسم
+ها نه یعنی بله
اسمم نرگسه
ــ اسم خیلی قشنگی داری
+ممنون
ببخشید اگه دستپاچه شدم اخه ارزوم بود شمارو ببینم شمارو دیدم دست و پامو گم کردم
امیر خندید
خداحافظی کردیم خواهرم گفت:
ابرومون بردی
+خو چکار کنم
#امیر
تو پاساژ بودم اون دخترو از دور دیدم واقعا مهرش نشست بدلم وقتی اومد سمتم از خوشحالی دوست داشتم داد بزنم وقتی خداحافظی کرد راه رفتنشو دنبال کردم بابا شو دیدم عکسارو بهش نشون داد باباش خندید عجب خنده ی قشنگلی داره این مرد
سه روز از اون روز گذشت منو رهام رفتیم تو یه کافه بعد نیم ساعت بعد یه خانواده ای وارد کافه شده بهشون نگاه کردم عه همون نرگس که به رهام گفتم رهام هموندختری که بهت گفتم رهام رهام
ــ ها چیه با منی؟؟
+کجایی تو
ــ امیر اون دخترو نگاه.
+من دارم بهت میگم نرگس نگاه میگی اونو نگاه
ــ خب نرگس کو؟؟
+همین میز بقلی
نرگس به ما نگاه کرد چشاش گرد شد وقتی متوجه شد دارم نگاش میکنم خندید و سرشو اورد پایین
۸.۷k
۱۸ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.