آرامش در برزخ

(پارت۱)
زمان: عصر جدید
مکان: نیویورک


ویو/آلنوش
*توی تاریکیه مطلق میدوعم، ذهنم پر از پوچیه، حتی نمیدونم از چی دارم فرار میکنم
*صدا های توی اون مکان عجیب میپیچه
"بیا اینجا، آلنوش"
" کمکمون کن! "
"همش تقصیر توعه!"
*یهو زیر پام خالی میشه و میوفتم پایین
*مثل برق گرفته ها خیس عرق از خواب بیدار میشم و نفس نفس میزنم
هوف.. این چه کوفتی بود دیگه؟ این یکی جدید بود..
*ساعتو نگاه میکنم و با کف دست میکوبم تو پیشونیم و سریع بلند میشم ولی بدنم هنوز در حال مور مور شدنه
*یه دوش با سرعت نور میگیرم و با عجله وسایلمو میریزم تو کیفمو از خونه میزنم بیرون
*دوباره خواب موندم و آیسن داره تلفنمو میترکونه
دارم میام بابا گوشیمو ترکوندی!
آیسن: آلنوش به خدا میام اونجا خفت میکنم، باز خواب موندی؟!
خب چیکار کنم دیشب خوابم نبرد
آیسن: تو کی خوابت میبره؟
عاممم..وقت گل نی~
آیسن: زهرمار، پاشو بیا الان محموله میرسه و اینجا شلوغ میشه
باشه باشه دارم میام..
*قطع میکنم و تند تر به سمت موزه میدوعم
در ذهن: شت شت شت این محموله خیلی مهمه، اه چرا خواب مون_
*با برخورد کردن به چیز سفت و محکمی میوفتم و کل وسایلم پخش زمین میشه
آخخ...
*سرمو میگیرم و به چیزی که بهش برخورد کردم نگاه میکنم
*یه مرد قد بلند و هیکلی با موهای نقره ای و چشمای سرخ که گیج شده بهم نگاه میکنه و بعد دستشو به سمتم دراز کرده
_حالت خوبه لِیدی؟
*با صداش دست از آنالیز کردنش برمیدارم و سرمو تکون میدم
اوه..آره خوبم..خیلی ببخشید
*به دستش نگاه میکنم و لبخند ضایعی میزنم و همونطور که میشینم دنبال دوربینم میگردم و میبینم اونم خم شده وسایلش که دستش بوده رو جمع میکنه و وقتی میخوام دوربینمو بردارم اونم دستشو میزاره رو دوربینم
عام..آقا این مال منه..
*یکم مکث میکنه و میبینه یه دوربین که دقیقا کپیه دوربین منه یکم اونطرف تر افتاده
_اوه درسته حق با توعه لِیدی~
*از اینکه انقدر راحت باهام حرف میزنه حرصم میگیره و سریع خودمو جمع و جور میکنم و لباسامو میتکونم و بدون توجه بهش با قدمای تند به سمت موزه میرم و کم کم میدوعم و خوشبختانه موزه خیلی از خونه ام دور نیست
*با نفس نفس میرسم جلوی موزه، خداروشکر هنوز خیلی شلوغ نیست
*با عجله میرم سمت آیسن و استر که بین جمعیت وایستادن و مطمئنم کل مدت داشتن از دستم حرص میخوردن
من اوم_
آیسن:هیچ معلوم هست از صبح کدوم گوریعی دختره ورپریده؟از ساعت پنج صبح منو کاشتی اینجا الان ساعت چنده؟ ساعت هفتو نیم!
*استر بدبخت آیسنو نگه داشته که نیاد منو خفه کنه
*از این واکنش یهوییش خندم میگیره، آیسن معمولا آدم درونگرا و آرومیه..ولی نه پیش من چون چند ساله باهم دوستیم و خیلی باهم صمیمیعیم و استر با اینکه فقط یک ساله باهامو دوست شده ولی خیلی باهامون صمیمی شده
باشه باشه میدونم یکم خواب موندم ولی_
آیسن: یکم؟
استر: یکم بیشتر از یکم نبود؟
دو ساعت خواب موندم، خوبه؟
آیسن: اهوم
استر: اهوم
به هرحال الان که اینجام، ببینم آوردنش؟
*انگار چیز مهمی بهشون یادآوری شده و کمی جدی و متفکر میشن
استر:آره چند دقیقه قبل از اومدنت آوردنش ولی هنوز در موزه رو باز نکر_
*هنوز حرفش تموم نشده بود که در موزه باز شد و افرادی که مثل ما جلوی در وایستاده بودن به سمت در حجوم میبرن
*خب حق دارن، هرکسی برای دیدن جسد یه خون آشام بالای هزار سال هیجان داره...درست مثل من، آیسن و استر
*از بین جمعیت خودمونو میچپونیم جلو و میریم داخل
*چشمم به یه نفر آشنا میوفته، همون مردی که امروز دیدم..ولی انگار چشمای قرمزش از همیشه قرمز تره و رگه های سرخی توی چشماشه که نشونه ی عصبانیت از چیزیه
*با صدای آیسن رشته ی افکارم راجب اینکه چرا عصبانیه پاره میشه و توجهم جلب تابوت بزرگی میشه که کارکنان موزه درشو باز میکنن و جسد یک مرد جوان داخلشه
*اصلا توقع دیدن همچین چیزی رو نداشتم، چطور ممکنه همچین مرد جوونی بالای هزار سالش باشه و اصلا خون آشام باشه؟!
*استر میزنه به شونه ام و زیر گوشم پچ میزنه
استر: چرا خشکت زده؟عکس بگیر دیگه!
*به کل یادم رفته بود چرا اومدیم اینجا..دوربینو از تو کیفم بیرون میارم و لنزشو آماده میکنم که برای مجله ی خبری جدیدم عکس بگیرم..هرچند دوربین قدیمیعیه ولی بازم عکس های خوبی میگیره
*دوربینو میگیرم جلوی چشمم و تصویر مرد جوون توی دوربین ظاهر میشه و انگشتم روی دکمه ی دوربینه که همون مردی که امروز دیدم فریاد میزنه
_نهههه!
دیدگاه ها (۰)

آرامش در برزخ

آرامش در برزخ

معرفی شخصیت

معرفی شخصیت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط