.... 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒈𝒊𝒓𝒍 𝒓𝒂𝒏 𝒂𝒘𝒂𝒚 𝒔𝒐 𝒔𝒐𝒐𝒏
پرتوهای نور داغ خورشید از لابهلای پرده های نازک عبور کرده و درحالی بر روی پوست سفید بدن مردی که بین ملافه های سفید فرو رفته بود دستی میکشید،به رقص درمیآمد.با رسیدن اشعه های خورشید بر روی صورت مرد،در حالی که به پلک هایش فشاری وارد میکرد،چشمانش را باز کرد و به منظور دیدن چهرهای که تمام ذهنش را فتح کرده بود به کنارش نگاهی انداخت.
درحالی که بدنش را جابهجا میکرد و روی لبهی تخت مینشست،به تخت خالی چشمانش را دوخت.درحالی که دستش را به داخل موهای دو رنگ خوشرنگ اش که بهم ریخته شده بود و روی چشمانش را پوشانده بود فرو میبرد و لبخند کجی صورتش را در برمیگرفت، لب زد:
_چی میبینم؟دختر کوچولو به این زودی فرار کرد؟
|𝑭𝒍𝒂𝒔𝒉𝒃𝒂𝒄𝒌|............
فضای آلوده به طمع و گناه،فضایی که به دوزخ ابدی و صفحه شطرنج شیطاتین آنجا مبدل شده بود،شیاطینی که از عروسک های تزیینی این دوزخ به عنوان مهره های این بازی استفاده میکردند؛بال های بزرگ این عروسک ها را کنده و درحالی که در قفسی حبس کرده بودند آنها را به تا آخر عمر آواز خواندن محکوم کردند.
در میان این جهنم ابدی و تاریک که دیگر خبری از امید نبود و همچون پرترهای پوشیده از رنگ سیاهی شده بود،نوری از پاکی به داخلش نفوذ کرده و خودنمایی میکرد.
نوری که تمام توجه هات را از دیگر عروسک های مرده میگرفت و به خود میداد،با دنبال کردن منشأ و قلب این نور به آنجلی که در لباس سفید و نازک اش که در تنش به زیبایی جلوه میکرد میرسیم.
موهای سیاه و حالت دارش،لب های سرخ و به مانند خون،چشمان همچون انعکاس یافته ماه در اقیانوس و رقصی که افکار شیاطین آنجا را به بازی میگرفت.....همهی این ها تنها قسمتی از توصیفاتی هستند که از آن شب میشود به یاد آورد.شبی که وجود این آنجل از چشم خطرناک این شیاطین،ران هایتانی پنهان نماند.
پایان فلش بک/......
ران در حالی که با بالاتنه برهنه روی صندلی چوبی مینشست و به منظره ی بیرون از این اتاق خفه کننده نگاه مینداخت،برای رهایی از تمام خاطرات شب گذشته به سیگارش که بین انگشتان کشیده اش قرار داشت پک میزد و بعد لحظه ای حبس کردن نفسش داخل سینه اش آن را بیرون داد. در حالی دستش را زیر چونه اش قرار میداد و خودش را از افکارش خارج میکرد،با لحن آرامی لب زد:
_چشمات...چشمات نمیزارن به هیچ چیزه دیگه ای فکر کنم،چشمات دارن منو تو دردسر میندازن لعنتی...
درحالی که بدنش را جابهجا میکرد و روی لبهی تخت مینشست،به تخت خالی چشمانش را دوخت.درحالی که دستش را به داخل موهای دو رنگ خوشرنگ اش که بهم ریخته شده بود و روی چشمانش را پوشانده بود فرو میبرد و لبخند کجی صورتش را در برمیگرفت، لب زد:
_چی میبینم؟دختر کوچولو به این زودی فرار کرد؟
|𝑭𝒍𝒂𝒔𝒉𝒃𝒂𝒄𝒌|............
فضای آلوده به طمع و گناه،فضایی که به دوزخ ابدی و صفحه شطرنج شیطاتین آنجا مبدل شده بود،شیاطینی که از عروسک های تزیینی این دوزخ به عنوان مهره های این بازی استفاده میکردند؛بال های بزرگ این عروسک ها را کنده و درحالی که در قفسی حبس کرده بودند آنها را به تا آخر عمر آواز خواندن محکوم کردند.
در میان این جهنم ابدی و تاریک که دیگر خبری از امید نبود و همچون پرترهای پوشیده از رنگ سیاهی شده بود،نوری از پاکی به داخلش نفوذ کرده و خودنمایی میکرد.
نوری که تمام توجه هات را از دیگر عروسک های مرده میگرفت و به خود میداد،با دنبال کردن منشأ و قلب این نور به آنجلی که در لباس سفید و نازک اش که در تنش به زیبایی جلوه میکرد میرسیم.
موهای سیاه و حالت دارش،لب های سرخ و به مانند خون،چشمان همچون انعکاس یافته ماه در اقیانوس و رقصی که افکار شیاطین آنجا را به بازی میگرفت.....همهی این ها تنها قسمتی از توصیفاتی هستند که از آن شب میشود به یاد آورد.شبی که وجود این آنجل از چشم خطرناک این شیاطین،ران هایتانی پنهان نماند.
پایان فلش بک/......
ران در حالی که با بالاتنه برهنه روی صندلی چوبی مینشست و به منظره ی بیرون از این اتاق خفه کننده نگاه مینداخت،برای رهایی از تمام خاطرات شب گذشته به سیگارش که بین انگشتان کشیده اش قرار داشت پک میزد و بعد لحظه ای حبس کردن نفسش داخل سینه اش آن را بیرون داد. در حالی دستش را زیر چونه اش قرار میداد و خودش را از افکارش خارج میکرد،با لحن آرامی لب زد:
_چشمات...چشمات نمیزارن به هیچ چیزه دیگه ای فکر کنم،چشمات دارن منو تو دردسر میندازن لعنتی...
۲.۶k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.