از نیمکتی که تو باید کتاب به دست رویش مینشستی

از نیمکتی که تو باید کتاب به دست رویش مینشستی،
از گل‌هایی که تو باید برایم میخریدی‌،
از فنجانی که تو باید چای و قهوه‌اش را سرمیکشیدی و میگفتی ای جان، عجب مزه‌ی عشقی میدهد‌،
از ساعت و انگشتری که باید دستت میکردی،
از کفش‌هایی که باید میپوشیدی و تمامِ خیابان‌ها را با من هم‌قدم می‌شدی،
از میزهای کافه‌هایی که باید با من می‌آمدی و ساعت‌ها روبه‌رویم مینشستی و از هر دری حرفی میزدی،
از درخت‌هایی که باید بهشان تکیه میزدی و دریاهایی که در ساحلشان باید می‌ایستادی و رو به دوربینم میخندیدی،
هرروز دارم از زاویه‌های مختلف عکس میگیرم تا ببینم چگونه میشود از تو شاتِ زیباتری ثبت کرد!
درست است که نیستی و میگویی هیچوقت نمی‌آیی!
ولی مگر من به همین راحتی‌ باور می‌کنم؟

#مانگ_میرزایی
دیدگاه ها (۱)

زیر لب یه جوری که من بشنوم میگه:نه خواب اینجوری به جونِ آدم ...

_توجه کردی؟ بهار بهترین فصله واسه اینایی که تو پارک یا توی خ...

بنویسم که دست به دست بچرخه و تو بخونیشبا اعصاب ملت بازی کنم ...

اینکه اجازه نمیدیم دو نفر که هم دیگرو انتخاب کردن، بهم برسن ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط