از نیمکتی که تو باید کتاب به دست رویش مینشستی
از نیمکتی که تو باید کتاب به دست رویش مینشستی،
از گلهایی که تو باید برایم میخریدی،
از فنجانی که تو باید چای و قهوهاش را سرمیکشیدی و میگفتی ای جان، عجب مزهی عشقی میدهد،
از ساعت و انگشتری که باید دستت میکردی،
از کفشهایی که باید میپوشیدی و تمامِ خیابانها را با من همقدم میشدی،
از میزهای کافههایی که باید با من میآمدی و ساعتها روبهرویم مینشستی و از هر دری حرفی میزدی،
از درختهایی که باید بهشان تکیه میزدی و دریاهایی که در ساحلشان باید میایستادی و رو به دوربینم میخندیدی،
هرروز دارم از زاویههای مختلف عکس میگیرم تا ببینم چگونه میشود از تو شاتِ زیباتری ثبت کرد!
درست است که نیستی و میگویی هیچوقت نمیآیی!
ولی مگر من به همین راحتی باور میکنم؟
#مانگ_میرزایی
از گلهایی که تو باید برایم میخریدی،
از فنجانی که تو باید چای و قهوهاش را سرمیکشیدی و میگفتی ای جان، عجب مزهی عشقی میدهد،
از ساعت و انگشتری که باید دستت میکردی،
از کفشهایی که باید میپوشیدی و تمامِ خیابانها را با من همقدم میشدی،
از میزهای کافههایی که باید با من میآمدی و ساعتها روبهرویم مینشستی و از هر دری حرفی میزدی،
از درختهایی که باید بهشان تکیه میزدی و دریاهایی که در ساحلشان باید میایستادی و رو به دوربینم میخندیدی،
هرروز دارم از زاویههای مختلف عکس میگیرم تا ببینم چگونه میشود از تو شاتِ زیباتری ثبت کرد!
درست است که نیستی و میگویی هیچوقت نمیآیی!
ولی مگر من به همین راحتی باور میکنم؟
#مانگ_میرزایی
- ۲۲۳
- ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط