وقتی شاطر عباس نانهای داغ را توی دستهای مهتاب میگذاشت

وقتی شاطر عباس نان‌های داغ را توی دست‌های مهتاب می‌گذاشت دلم می‌خواست جای شاطر عباس بودم. وقتی مهتاب نان‌های داغ را لای چادر گلدارش می‌پیچاند دلم می‌خواست من، آن نان‌های داغ باشم. وقتی مهتاب به خانه می‌رسید و کوبه‌ی در را می‌کوبید، هوس می‌کردم کوبه‌ی در باشم. وقتی مادرش نان‌ها را از مهتاب می‌گرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم. بعد مهتاب تکه‌ی نان برای ماهی‌های قرمز توی حوض خانه‌شان می‌انداخت و من هزار بار آرزو می‌کردم یکی از ماهی‌های قرمز توی حوض باشم.

#مصطفی_مستور
دیدگاه ها (۱)

شاعر میگه:"هر جا هوا مطابق میلت نشد، برو. فرق تو با درخت، هم...

‏گاهی می‌‌اندیشم درختی که تنها بالای کوه زندگی میکند ، چرا ا...

فقط دلم یه خوابیدن عمیق در عمق دریا میخواست.. ••🌊🖤••

هیچکی به اندازه‌ی جناب صائب از مردم خسته نشده تا جایی که میگ...

_درخت باشم ... یک‌ گوشه ی این دنیای بزرگ افتاده باشم تنهای ت...

دلم می خواهد یک دختر داشته باشم.. دختری با موهای بلند مشکی و...

پرسیده بودم چه بویی پرتتان می‌کند به روزهای بچگی؟ جواب داده ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط